یه وقتایی هست که بیشتر از هر وقتی احساس "کم اوردن" میکنم. زمانی که تمام انرژیم ته میکشه و حس میکنم فقط باید ساکت یه گوشه بنشینم و به یک نقطه خیره بشم و بهتر هم اینکه دراز بکشم و به هیچ فکر کنم. اینقدر فکر هست که ترجیح بدم به هیچکدوم فکر نکنم و "هیچ" رو ترجیح میدم.
یه وقتایی دلم فقط میخواد حرف بزنم و حرف بزنم. در مورد حسم، عقیده ام، کارهای روزمره ام و حتی دیگران!
یه وقتایی هم هست که فقط از خدا میخوام که قدرت تحملم رو زیاد کنه و صبرم رو فزون. این آخریه بیشتر در مواجهه با عزیزانم رخ میده؛جالبه! مثلا دخترم. این موجود دوست داشتنی و کوچک صبر زیاد میطلبه. وقتی خواسته ای داره اینقدر مصمم و با اراده اصرار میکنه و گریه های گوش خراش و اعصاب ویران کن انجام میده که... . البته این موارد مربوط به همیشه نمیشه. یعنی وقتی که خوابالود یا گاها خدایی نکرده بیمار باشه این حالت تشدید میشه. وگرنه با منطق و دلیل و روی خوش میشه خواسته شو به تعویق انداخت و یا حتی کنسلش کرد. بچه هشیار و زیرک داشتن خوبه ولی خوب به قول دکتر دخترم خدا به داد کسانی برسه که یه همچین گنجهایی تو خونه دارند. باید کلا فکر کلاه گذاشتن و یه کاری کنیم متوجه نشه و ... رو فراموش کنند.
دخترکم کمی کسله. امروز رو بخاطرش خونه موندم. گرفته خوابیده بعد از کلی بهونه جویی و... . همون صبره رو برای اینجا میخواستم. گاهی به معنی واقعی کلمه کم میارم در مقابلش!