دو دلی!

حس میکردم کلاف کار از دستم خارج شده و کمی نظم زندگیم مختل شده. صبح ها به موقع نمیتونستم پا شم در نتیجه درست به کارهام نمیرسیدم. صبحانه خوردنم مختل میشد و همسر با تاخیر به محل کارش میرسید. گرچه خودم هم کمی دیر میرسیدم. حواس پرت حواس پرت. تازه میرسیدم خونه هم حس میکردم کار مفیدی انجام نمیدم و همش بیخودی خسته ام. همین ها کلافه ام کرده بود و باعث شد به هم بریزم. وقتی این جمله رو که حس میکنم عنان زندگی از دستم در اومده و بی برنامه شدم رو به زبون آوردم کفرش در اومد و شاکی شد. کلی با هم صحبت کردیم و در آخر خیلی آروم شدم که حرفامو زدم. حین به زبون آوردنشون متوجه میشدم نگرانی ساختگی و بیهوده ای برای خودم ساختم. بار کلمات کاسته میشد و سبک میشدند. من هم. امروز صبح به موقع بیدار شدم. صبحانه مو خوردم و صبحانه همسر هم گذاشتم که ببره. آماده شدم تمام و کمال. وضعیت جسمانیم هم خیلی خوب بود.

                        

ــ باز تو این تغییر محل کارم دو دل هستم. باز هم داستان پارسال ... میمونیم... میریم... برم ... نرم... شاید هم رفتم.

ــ به نظر من بدترین پیامدی که میتونه یه کار زشتی که یکی انجام میده داشته باشه اینه که اعتماد رو نسبت به دیگران سلب میکنه. مهم نیست مانتوت رو از روی جالباسی برمیدارند و موقع خونه رفتن میفهمی که جا تره و... چند حال داره ؛ یا ماشین داری میپری سوار ماشینت میشی، یا میان دنبالت و یا یه آژانس میگیری. غیر از اینه؟ خیالی نیست.  اما اینکه دل چرکین میشی نسبت به دیگران خیلی بده. اینکه دیگه نمیتونی با خیال راحت کوچکترین وسیله ات رو رها کنی و بری و اینکه نمیتونی به دیگران اعتماد کنی. کاش آدم ها کمی بیشتر مسئولیت پذیر بودند.

ــ میگم قشنگ نیست تو خونه خودشون هم بشینند و آدم رو از تو دوربین بپان ها. قشنگه؟ اما بذار اوقات فراغتشون رو اینجوری پر کنند... بقیشم نمیگم.


امان...

فریاد و فغان و داد. التهاب این سینوس ها تمومی نداره.

قدیم ها وقتی بچه بودم التهاب و عفونت مختص دستگاه تنفس تحتانی ام بود. پنومونی رو اغلب تجربه میکردم. چقدر هم تجربه سختی بود. مجبور بودم مدام از انتی بیوتیک های تزریقی (علیرقم میل باطنی ام) استفاده کنم. اون موقع هم که پنی سیلین یکه تازی میکرد.


 


ادامه مطلب ...

ماه پیشونی تو قصه...

یه روز صبح حین اینکه توی هوای بارونی که خورشید خانوم ناز کنان داشت با ابرها کنار میومد که راهی برای پیش اومدنش تو آسمون باز کنند قدم زنان میومدم به محل کارم این ترانه تو ذهنم مدام تکرار میشد:

توی گسترده رویا ای سوار اسب ابلق

دنبال کدوم مسیری توی تاریکی مطلق

ای به رویا سر سپرده با تو ام ای همه خوبی

راهی کدوم دیاری آخه با این اسب چوبی

با تو ام ای که تو فکرت با هر عشق و با هر اسمی

رهسپار فتح قلب ماه پیشونی طلسمی

توی دستای نجیبت عکس ماه پیشونی داری

واسه پیدا کردن جاش دنیا رو نشونی داری

ماه پیشونی تو قصه فکر بیداری تو خوابه

خورشید هفت آسمون نیست عکس خورشید توی آبه

از خواب قصه بلد شو اسب چوبی تو رها کن

ماه پیشونی مال قصه ست مرد من من و صدا کن

اگه از افسانه دورم اگه ماه پیشونی نیستم

اگه با زمین غریبه اگه آسمونی نیستم

واسه خواب خستگی هات مثل یک قصه لطیفم

به صداقت تو مومن مثل قلب تو شریفم


ملودی قشنگش هنوز هم تو ذهنم داره نواخته میشه. از سروده های زیبای ایرج جنتی عطایی و صدای بی جانشین گوگوش عزیز.

                                    

ذهن سیال من هم پیش رفت تا اون روزهای کودکانه گذشته ام و همونجا شناور موند. به قصه قشنگ ماه پیشونی که وقتی مریم جونم (خواهر بزرگترم) برامون تعریف میکرد با چه ذوق و شوقی گوش میکردم و چقدر دوستش میداشتم. ماه پیشونی از قصه های فولکلور ایرانیه. یه داستانی شبیه سیندرلا با کمی صحنه های اکشن بیشتر. چون وقتی اون آقاهه(پسر پادشاه بود گمونم) میخواست ماه پیشونی رو نجات بده از یه مراحلی شبیه هفت خوان باید رد میشد. به روزهایی که با آزی و مهدی بازی میکردیم و همیشه آزی رییس بود. چون سیستمش ریاست طلبانه است.

                                     

آزی از من دو ماهی بزرگتره. مهدی هم یک سال و نه ماهی از من کوچکتر. من بچه فوق العاده آرومی بودم و برعکس من آزی شر و شور بود. من از معدود کسانی بودم که باهاش سازگاری داشت. الان هم همینطوره. یادمه یه روز مامان و بقیه رفته بودند بیرون و ما سه تایی خونه بودیم. تصمیم گرفتیم تا قبل از اومدن مامان اینها کارها رو انجام بدیم تا اونها اومدند خوشحال بشن. حالا خودش این وسط نقش مامان منو بازی میکرد و من نقش فری جونم(خواهر دومیم) که تمام مسئولیتها تو خونه تقریبا گردن اون بود. یعنی من و مهدی کل کارها رو انجام بدیم و اون فقط چایی عصرونه رو به همراه مخلفات آماده کنه. چقدر ساده بودیم ما. انگار نوچه هاش بودیم. یاد اون روزها بخیر. چقدر راز داری میکردم براش. همیشه در حال نقشه کشیدن و سر مامانش کلک سوار کردن بود. جالبه که مریم جون هم همیشه میفهمید کلک هاشو.الانش هم همینه و اپسیلونی عوض نشده. همه مون ورژن جدید اون روزهاییم. همونیم.

                                                         

ماه پیشونی قصه عوض نمیشه. همیشه همونطور خوش قلب و مهربونه که به سبب داشتن  قلب پاکش به یه چیزایی رسید که شاید به خواب هم نمیدید. گرچه به خاطر همین قلب صاف و بی غل وغشش خیلی آزار کشید. همیشه اما آخر قصه هایی که برامون تعریف میکردند شیرین بود. درسته آدم خوبها در مشقت بودند اما در آخر پاداشی میگرفتند که تلافی همه اون سختی هایی که میکشیدند در میومد. از طرف دیگه آدم بدها یا کلا شخصیت های منفی هم به سزای عملشون میرسیدند. مثل آقا گرگه تو قصه بزبزقندی یا روباهه تو قصه مهمان ناخوانده. خیالمون راحت بود که همه چی درست میشه. دلمون قرص بود. حتی امید برای خوب شدن شخصیت های شرور هم بود. مگه علیمردان خان پسر بی ادب و بی هنر عباسقلی خان در آخر داستان پسر خوب و سربراهی نشد؟ یا پینوکیو که بعد از اون همه گول خوردن ها و خر شدن ها( به معنی واقعی کلمه) به یه پسر واقعی تبدیل شد. از بچگی یاد گرفتیم که خوب باشیم و سعی کنیم به دل پاکمون بدی راه ندیم. بهمون میفهموندند که هیچوقت هیچوقت از خوبی ضرر نمیکنیم. گرچه ممکنه راه سختی رو پیش رو داشته باشیم. 

دلم میخواد قصه همه به خوبی و خوشی طی بشه و با تمام فراز و فرودها یه فرجام شیرین براش رقم بخوره و دل همه مثل کودکی ها ساده و بی پیرایه باشه. 


 

 

یکی از ما دو نفر


                                   

آخرین کار تهمینه میلانی رو هم دیدیم. یکی از ما دو نفر. فیلم رو که خیلی دوست داشتم. کاری کمی متفاوت تر از کارهای دیگه تهمینه میلانی بود. فیلم های کارگردان های بزرگی مثل تهمینه میلانی رو باید دید. حتما تو سینما هم دید. همیشه آخر توصیه میکردم الان از اول تا آخر توصیه میکنم. اون هم اگه عرق ملی دارید و به فکر سینماگرهای خوبتون هستید و نمیخواید که به قهقرا بره. البته من فیلم که نمایش خانگیش هم در بیاد خواهم گرفت. درسته که برخی با باند بازی و تبلیغات و نامردی فیلم خودشون رو پر فروش اعلام کردند اما کسانی که باید بدونند میدونند که فیلم پر محتوا چه فیلمیه و فیلم چیپ و سطحی و کمدی درجه چهار کدومه. فیلمی که با لودگی و چند تا جک سطحی رو میاد و جلو میره. تازه شایع میکنند که فیلم تو قیف بوده. توی قیف که هست اما توقیف نمیتونست باشه. صد البته کسانی که همیشه فریبشون رو خوردند باز هم فریبشون رو خواهند خورد. خوب آخه اون نورون ها رو باید اکبند نگه دارند. خدایی نکرده غیر از اونی که میشنوند رو اگه دربست قبول نکنند کله پا میشن میرن ته ته جهنم خوب.

بگذریم و به فیلم بپردازیم. ارزش نداره.


                         

اول که خود من به شخصه از بازی السا فیروز آذر خیلی خوشم اومد. شخصیت اول فیلم. گرچه بازی مثل همیشه خوب بهرام رادان رو اصلا نمیشه نادیده گرفت. رادان از بازیگرای جوان خیلی خوب سینمای ماست که در قالب هر نقشی خیلی خوب در میاد. 

                         

کارگردانی تهمینه میلانی رو هم که خوب مثل همیشه عالی. مثل همیشه نکته بین و دقیق. فیلمبرداری فیلم هم با آقای زرین دسته. گریمور هم آقای جلال معیریان. به تهیه کنندگی همیشگی آقای نیک بین.


                   

فیلم یه فلش بک طولانیه که بیشتر فیلم داستانی رومانتیکی رو دنبال میکنه که بین دو آرشیتکت میگذره. اما متفاوت تر از یه فیلم صرف رومانتیک. سارا و بابک(فیروز آذر و رادان) از نظر فکری و طرز زندگی بسیار با هم متفاوتند.طبق معمول فیلم های دیگه ایشون فیلم اما پر از نکات ریز و دقیق هست. فیلمی کاملا اجتماعی است که خیلی از معضلات جامعه رو به چالش میکشه. ناگفته نمونه که دانیال عبادی هم بازی خوبی رو ارائه کرد. اصلا نمیدونم چرا همیشه هر کسی به اکیپ تهمینه میلانی اضافه میشه کارش از بهترین کارها میشه. نمونه اش بازی خوب شهاب حسینی در فیلم سوپر استاره.

                 

یه چیز دیگری  رو که من خیلی دوست داشتم تو این فیلم رابطه قشنگی بود که بین پدر و دختر حاکم بود. 



               

مادر

چقدر این روزها هواتونو کردم. چقدر دلم خواست ازتون بنویسم. دلم میخواست بغلتون میکردم و با آرامش آغوشتون آروم میگرفتم. مدتیه که از پیشمون رفتی و الان خیلی دوست داشتم، مادر راست میگم خیلی دوست داشتم پیشمون باشی. اونقدر دلم میخواست مفتخرمون میکردی و با مامان میومدید و چند روز پیشمون میموندی.

با اون ادبیات خاص و قشنگت برامون حرف میزدی و گاهی هم در جواب اذیت های گاه و بیگاه و تحریک کردن های مکرر بهمون چشم غره میرفتی. یادت میاد مامان که میخواست عطسه کنه و دلش میخواست بلند عطسه کنه و شما دعواش میکردی و از اون گوشه چشمهای قشنگت بهش نشون میدادی و یهو یه جمع از این حرکتت منفجر میشد و شما هم آخرش میخندیدی و این باز و باز تکرار میشد. اینقدر مهربون بودی و خوش قلب که از هیچ کس دلگیر نمیشدی.

اون شوری ای رو که خاله برام درست کرده بود رو یادت میاد که با چه وسواسی نگهداری میکردی و هیچکس جرات نمیکرد از کنارش رد بشه. تا زمانی که اومدم بردمش و خیالت راحت شد. گفتی روله امانته.

چقدر به نماز و عبادت هات حساس بودی مادر. یادته دانشجو بودم و بهت که زنگ میزدم و با التماس ازت میخواستم که دعام کنی و میگفتی روزی نمیدونم چند تا صلوات داری. یادته میگفتم برای سمیرا هم دعا کن و میگفتی سمیرا هم داخل دعاست. قربون اون ادبیات خوشگلت بشم من. اون واژه هایی که فقط مخصوص خودت بود و بس. یه واژه ای مثل جیملاستیکی!

تنها کسی بودی و هستی تو کل زندگیم که شناختم و اینقدر بی نیاز و بزرگ منش بود. هیچی رو برای خودت نمیخواستی. اصلا چیزی نمیخواستی. هر چی هم داشتی به دیگران میبخشیدی. چه روح بزرگی داری شما! به قول خودت روحت شاد. گرچه این جمله رو تو در مواقعی به کار میبردی که باید میگفتی دمت گرم.

دلم نمیخواد این اواخر رو برای خودمون یاداوری کنم. اواخر زندگی تو میگم. همون هشت ماه آخر رو که سکته کرده بودی و بی حرکت مثل مجسمه مریم مقدس تو رختخواب خوابیده بودی. همه چه خوب خودشون رو اون روزها نشون دادند کمااینکه همه اش بالاخره تموم شد. بهتره بهش فکر نکنیم نه؟ اون موقع بود که جسم نحیفت گنجایش روح بزرگت رو نداشت و پرواز کرد و از پیشمون رفت.

حدود سه سال پیش روز یه خانوم مسن اومده بود پیشم که بد جوری منو یادتون انداخت بعد از رفتنش باهات تماس گرفتم و باهمدیگه صحبت کردیم. چقدر خوشحالم که اون کارو کردم و با چه عشقی اون هم. الان با یاداوریش به جای شرمسار شدن لبخند میزنم و بغضم از نبودنت ادر حال حاضر در کنارمونه.

چقدر خوب  که به جای شکستن دلها مالک اونها بودی. 

چقدر خوب که اینقدر بزرگ منش و بی ریا و با صداقت بودی. یه دنیا عشق و پاکی بودی. خود خود صبر بودی. بی هیچ شکوه ای.


لبخند

باز هم این جناب ف. اومد و اینجا همچین یه زلزله خفیف اومد. میلاد که بیاد زلزله هه شدیدتر میشه. چقدر براستی خلوته این روزها اینجا. a new day has come... هم داره میخونه. اما از چهاردهم باز شور و غوغا به شهر برمیگرده.

لابلای کارهایی که میکردم تصمیم گرفتم یه داستان کوتاه بخونم که دلم خواست بذارم کسانی هم که دوست دارند راحت تر بخونند.


 داستانی اثر ری داگلاس بردبری نویسنده و شاعر امریکایی(1921) که بیشتر سبک نویسندگی اش علمی ـتخیلی است. فارنهایت 451 هم از آثار مشهور وی است. 

                              

لبخند


  در میان شهر کوچک از صبح زود ساعت پنج صف تشکیل شده بود. در دور دستِ بیابانِ برفک نشسته خروس‌ها می‌خواندند و هیچ کجا نشانه‌ای از آتشی نبود. اطراف، همه‌جا، میان ویرانه‌ها و لا‌به‌لای بقایای ساختمان‌ها، تکه‌های مه چسبیده بود که حالا با اولین روشنایی ساعت هفت صبح داشت پراکنده می‌شد. در جاده، از دور، افرادی، دو تا دو تا و سه تا سه تا و گروه‌های بیشتری داشتند پیش می‌آمدند که برای جشن و بازار روز در میدان جمع شوند. .....

    پسرک درست پشت سر دو تا مردی ایستاده بود که در هوای زلال بلند بلند صحبت می‌کردند و به خاطر سرما کلماتشان دو برابر سراتر به گوش می‌رسید. پسرک پا بر زمین می‌کوبید و به دو دست سرخ در هم مشت کرده‌اش هاه می‌کرد، نگاه را به بالا به پارچه گونی لباس مردان می‌انداخت و بعد متوجه صف دراز مردها و زن‌هایی می‌شد که جلوی‌اش ردیف شده بودند.

مردی که پشت سر پسرک ایستاده بود پرسید:

- «آهای بچه، صبح به این زودی آمده‌ای این‌جا چه‌کار؟»

پسرک گفت :

- آمده‌ام توی صف نوبت بگیرم.

مرد گفت:

- «چرا نمی‌‌روی پی کارت و جایت را به کسی نمی‌دهی که بیشتر حالی‌اش باشد؟»

مردی که جلوی پسرک ایستاده بود به تندی رو برگرداند و به مرد پشت سری گفت:

- «دست از سر بچه بردار.»

مرد پشت سری گفت :

- «شوخی می کردم …»

گفت و دست بر سر پسرک گذاشت. پسر با تکانی به سردی به سر و کله‌اش، دست مرد را رد کرد.

مرد گفت :

- «فقط به نظرم غریب آمد که بچه‌ای به این سن و سال صبح به این زودی از بسترش بیرون بیاید.»

مرد مدافع پسرک که اسم‌اش گریزبی بود گفت:

-«خاطر جمع باش که این بچه هم قدر هنر را خوب می داند … اسم ات چیه، پسر جان؟»

پسرک گفت: «تام.»

مرد گفت:

- «تام همچه تفی بیندازد که همه حظ کنید … درست می‌گویم؟»

پسرک گفت :

- «بله، حتماً.»

خنده‌ای طول صف را پیمود.

جلوتر مردی در ‌فنجان‌های ترک خورده قهوه داغ می‌فروخت. تام نگاه کرد و آتش اجاق کوچکی را دید و ظرفی را که در آن مایعی قُل می‌زد. این مایع از دانه‌های گیاهی گرفته شده بود که در مرغزارهای بیرون شهر می‌رویید و فنجانی یک پنی قیمت داشت که شکم مشتری را گرم کند. امّا مشتری‌های زیادی دور این بساط نبودند. خیلی‌ها یک چنین ثروتی را نداشتند.

تام نگاه را به جلوترها دوخت، به جایی که صف ختم می‌شد، به آن سوی یک دیواره سنگی بمب زده … گفت:

- « می‌گویند که لبخند می‌زند …»

گریزبی گفت :

- «بله، لبخند می‌زند …»

- «می‌گویند که از بوم و رنگ و روغن درست شده.»

- «درست است. برای همین هم فکر می‌کنم که کار اصلی نیست. اصلی‌اش شنیده‌ام که سال‌ها پیش روی چوب نقاشی شده بود.»

- «می‌گویند چهار قرن از عمرش می‌گذرد.»

- «شاید هم بیشتر. کسی چه می‌داند که سالی که الان درش هستیم دقیقاً چه سالی است.
- «سال دوهزار و شصت و یک.»

- « این چیزی است که آن‌ها می‌گویند، پسر، آن دروغگوها. ولی از کجا معلوم که سال سه‌هزار و حتی پنج‌هزار نباشد؟ اوضاع روزگار مدت‌های مدیدی است که به این وضع وحشتناک به هم ریخته و فقط تکه پاره‌هایی از آن به ما رسیده.

بر سنگ‌های سرد خیابان پاک‌شان پیش ‌می‌رفتند.

پسرک با تردید پرسید :

- «چه مدت دیگر طول می‌کشد تا چشم‌مان به‌اش بیفتد؟»

- «چند دقیقه دیگر. چهار تا میله‌ی برنزی نصب کرده‌اند و دور تا دور را طناب‌های مخملی کشیده و او را گذاشته‌اند وسط این بساط خوشگل که دست مردم بهش نرسد. حواست باشد، تام. سنگ در کار نیست. اجازه سنگ پرانی به کسی نمی‌دهند.»

- چشم،آقا.»

خورشید در آسمان بالاتر رفت و با خود گرمایی را آورد که باعث شد مردان کت‌ها و کلاه‌های چرک و چرب‌شان را از خود دور کنند.

تام پس از مدتی پرسید:

-«چرا این جا جمع شده‌ایم؟ چرا صف کشیده‌ایم که تف بیاندازیم؟»

گریزبی نگاه¬اش را به زیر، متوجه پسرک کرد، طول آفتاب را سنجید و گفت:

-«دلایل زیادی دارد، تام.»

بی‌‌حواس دست در جیبی کرد که نداشت، به دنبال سیگاری که نبود. تام هزاران بار این حرکت را در مورد دیگران دیده بود. مرد ادامه داد:

-«روی نفرت، تام، نفرت از تمام چیزهای گذشته … از تو می‌پرسم:

چی شد که اوضاع ما به این روز افتاد؟ شهرها درب و داغان، جاده‌ها پاره پاره از بمب، نصف مزارع غلات‌مان شب‌ها درخشان از نور رادیواکتیو… این زندگی نحس و کثافت نیست؟»

- «چرا ،آقا، به گمانم؟»

- «قضیه این است، تام. آدم از چیزهایی که باعث تباهی زندگی‌اش شده نفرت دارد. این جزو ذات بشر است. شاید آگاهانه و عمدی نیست، ولی به هر حال طبیعت آدمیزاد است.»

تام گفت:

- «توی دنیا تقریباً چیزی نیست که ما ازش نفرت نداشته باشیم.»

مرد گفت:

-«درست است. ما از تمام آدم‌های گذشته که دنیا را اداره می‌کردند، از کل جماعت فلان‌فلان شده‌شان از دَم نفرت داریم. برای همین هم امروز صبح پنج‌شنبه این جا جمع شده‌ایم. شکم‌مان به پشت‌مان چسبیده، سردمان است، توی غار و این جور جاها زندگی می‌کنیم، سیگار نمی‌کشیم، مشروب نمی‌خوریم و هیچ چیز نداریم به جز این جشن و جشنواره‌ها، تام، فقط جشنواره‌ها.»

فکر تام متوجه مراسم جشن‌های چند ساله‌ی گذشته شد. سالی که تمام کتاب‌ها را در میدان شهر تکه پاره کردند و به آتش کشیدند و مردم مست بودند و می‌خندیدند، یا جشنواره «علمی» یک ماه پیش که آخرین اتومبیل را به میدان کشیدند و قرعه انداختند و هر آدم خوشبختی که قرعه به اسم‌اش اصابت می‌کرد حق داشت که با پتک ضربه جانانه‌ای به اتومبیل وارد کند.

مرد گفت:

- «محال است که فراموش کنم، تام،محال است. سهم من خرد کردن شیشه جلوی ماشین بود، شنیدی؟ شیشه جلو.خدای من، چه صدای قشنگی داشت! جرینگ! تام در ذهن صدای شیشه را شنید که از هم پاشید و در کپه‌ای درخشان فرو ریخت.

-«سهم بیل هندرسُن خرد کردن موتور ماشین بود و چه ضربه جانانه‌ای زد! ضربه‌ای استادانه … شترق!»

گریزبی در ادامه‌ی خاطرات‌اش گفت که بهترین موقع وقتی بود که جماعت کارخانه‌ای که هنوز در کار تولید هواپیما بود متلاشی کرد:

-«پیغمبر! چه حال خوشی داشتیم وقتی که این کارخانه را منفجر کردیم! بعد تشکیلات چای‌خانه روزنامه و انبار اسلحه را پیدا کردیم و هر دو را با هم از هم پاشیدیم. حواست هست، تام؟»

تام فکری کرد و گفت:

- «بله ، به گمانم»

آفتاب به اوج ظهر رسیده، بوهای عفن شهر ویران در هوای داغ پراکنده بود و در میان ویرانه‌ی بناها چیزی می‌لولیدند.

تام پرسید:

- «آقا آن اوضاع قدیم بر نمی‌گردد؟»

-« چی؟ تمدن؟ کی دیگر تمدن می‌خواهد؟ من یکی که لازم‌اش ندارم.»

مردی از پشت سر گفت:

- «من بدم نمی‌آید اگر تکه‌هایی از آن دوره تمدن برگردد. درش چیزهای قشنگی هم بود.»

گریزبی به صدای بلند گفت:

- «ذهن‌تان را خسته نکنید. دیگر جایی برای این جور چیزها نیست.»

مرد پشت سری گفت:

-«آه، شاید روزی کسی بیاید، کسی که قوه تخیلی داشته باشد، و اوضاع را سر و سامانی بدهد… ببینید کی گفتم. روزی کسی می‌آید، کسی که قلبی داشته باشد…»

گریزبی گفت: «نه!»

- «چرا، کسی که روحی برای درک چیزهای قشنگ داشته باشد، کسی که یک جور تمدن محدودی را باز به ما برگرداند، چیزهایی را که بتوانیم درشان با آرامش زندگی کنیم.»

- «امّا تا چشم به هم بزنی باز جنگ در می‌گیرد.»

- «نه، شاید نوبت بعد اوضاع فرق بکند.»

عاقبت همگی در میدان اصلی جمع شدند. مردی سوار بر اسب از دوردست به سوی شهر می‌آمد وکاغذی در دست داشت. وسط میدان قسمتی را با طناب جدا کرده بودند. تام، گریزبی و دیگران ، آب دهان را جمع کرده آرام آرام پیش می‌رفتند چشم‌ها را گشوده و حاضر و آماده بودند. قلب تام از هیجان شدیدتر می‌تپید و زمین زیر پاهای برهنه‌اش داغ بود.

گریزبی گفت:

- «رسیدیم. تف را حاضر کن، تام.»

چهار مأمور پلیس چهارگوشه‌ی محوطه طناب کشیده ایستاده بودند و رشته‌های به هم بافته نخی زرد دور مچ دست‌های‌شان، مقام آن‌ها را مشخص می‌کرد. این مأمورها آن¬جا بودند تا مانع از سنگ‌پرانی شوند.

گریزبی در آخرین لحظه گفت:

- «این طوری به همه فرصت مساوی داده می‌شود که به حساب تابلو برسند. شروع کن، تام!»

تام در برابر تابلو ایستاد و مدتی طولانی به آن خیره ماند.

گریزبی گفت:

«تف کن!»

دهان تام خشک شده بود.

- «بجنب بچه، زود باش!»

تام زیر لب گفت:

- «چه قدر قشنگ است!»

گریزبی گفت:

- «برو کنار. من به جایت تف می‌کنم.»

تف‌اش در آفتاب درخشید. زن تصویر، باوقار و مرموز، به تام لبخند می‌زد. تام به زن نگاه کرد و قلب‌اش آوازی سرداد که آن را در گوش‌اش شنید.

- «چه قدر قشنگ است!»

صف ساکت شده بود.کسانی که لحظه‌ای پیش تام را به خاطر نجنبیدن‌اش ملامت می‌کردند، حالا متوجه مرد اسب‌سوار شده بودند.

تام زیر لب پرسید:

- «اسم‌اش چیه آقا؟»

- «این تابلو؟ مونالیزا. بله ، به گمانم مونالیزاست.»

مرد اسب سوار گفت:

- «باید نکته‌ای را اعلام کنم. به دستور مقامات امروز در رأس ظهر تابلو به دست عموم سپرده می‌شود که همگی در نابود کردن آن مشارکت … »

تام فرصت فریاد نیافت. جمعیت، با عربده و مشت و لگد، دیوانه‌وار به سوی تابلو شتافت. افراد پلیس از سر راه گریختند. جماعیت در اوج طغیان دست‌ها را چون منقار چندین مرغ گرسنه به سوی تابلو می‌آزید.

تام حس کرد که دارد با فشار از درون تابلوی از هم دریده می‌گذرد. به تقلیدی کور از دیگران، دست انداخت و یک تکه از بوم روغنی به چنگ‌اش آمد که گرفت و کشید و کند و پاره کرد. بعد به زیر پاها فرو غلتید و به ضرب لگدها به حاشیه‌ی جمع رانده شد. خونین و مالین و با لباس‌های پاره نگاه کرد که پیرزن‌ها تکه‌های بو را می‌جوند و مردها قاب را در هم می‌شکنند و پا بر سر تکیه‌های بوم می‌کوبند و آن را شرنده شرنده می‌کنند.

در میدان پر جنب و جوش فقط تام بی‌حرکت در جا ایستاده بود. نگاه‌اش به زیر متوجه دست‌اش شد که در پنجه‌اش یک تکه بوم پاره شده را بر قلب‌اش می‌فشرد.

-«آهای ، تام!»

تام بدون آن که جوابی بدهد برگشت و گریان پا به فرار گذاشت.

جاده‌های پر از گودال بمباران‌ها را پشت سر گذاشت و از مزرعه‌ای و نهر کم‌عمقی گذشت، بی آن که به پشت سر نگاه کند. دست‌اش همچنان با مشت فشرده زیر کت‌اش پنهان کرده بود.

نزدیکی‌های غروب به دهکده کوچکی رسید و از میان آن گذشت. ساعت نه شب به آن مسکن ویران در مزرعه‌ای رسید.پشت یک انباری نیمه‌خرابه، در قسمتی هنوز پابرجا که سقفی از چادر برزنتی داشت صدای خرخر عده‌ای خفته را شنید. افراد خانواده‌اش بودند، پدر و مادر و برادرش. از دری کوچک سریع و بی‌صدا به درون خزید و نفس‌نفس‌زنان دراز کشید.

مادرش در تاریکی صدا زد:

- «تام؟»

- «بله!»

پدرش به خشم گفت:

- «کدام گوری بودی؟ بگذار صبح شود تا حالی‌ات کنم.»

کسی لگدی نثارش کرد. برادرش بود که بعد از رفتن تام ناچار مانده بود تا به کار در مزرعه کوچک‌شان کمک کند.

مادرش به زمزمه گفت:

-«بگیر بخواب دیگر.»

لگد دیگری نثارش شد.

تام همچنان بی‌حرکت بر جا ماند.

نفس‌اش کم کم به جا می‌آمد. اطراف همه جا ساکت بود. دست‌اش را سفت و سخت همچنان به سینه می‌فشرد . نیم‌ساعتی با چشمان بسته به همین وضع باقی ماند. بعد ظهور چیزی را احساس کرد. نور سرد و سپیدی بود. ماه در اوج آسمان می‌درخشید. یک چارگوشی روشن در انباری به حرکت درآمده بود و حالا داشت بر پیکر تام می‌خزید. پسرک بعد از آن که مدتی به دقت به صداهای اطراف‌اش گوش سپرد، دست‌اش را آرام وبا احتیاط بالا آورد.

پس از مدتی مکث و انتظار، نفس در سینه ساکت ، پنجه‌اش را گشود. تکه بوم پاره شده‌ای را که در چنگ داشت به آرامی صاف کرد. جهان زیر نور ماه در خواب بود و این جا، کف دست او لبخند آمریده بود.

در پرتو آسمان نیمه‌شب به آنچه در دست داشت نگاه کرد و چند بار از ذهن‌اش گذشت: لبخند، لبخند . آن لبخند زیبا.

یک ساعت بعد، حتی پس از آن که این تکه بوم پاره را تا و به دقت پنهان کرده بود ، لبخند را باز در برابر نگاه‌اش داشت. چشم‌ها را بست و لبخند همچنان در تاریکی می‌درخشید. هنگامی که پسرک عاقبت به خواب رفت و دنیا ساکت بود و ماه پهنه‌ی آسمان سرد را به سوی صبح طی می‌کرد، لبخند هنوز گرم و مهربان برجا بود.


http://pakdelan.mihanblog.com/post/107


ته دل تنگ!


ـ دیشب چی شد؟

ـ هیچی قربونت برم. امشب قراره بیان.

ـ نگران نباشی ها دردت به جونم.

ـ نه عزیزم. نیستم. خوبم. راحتم. هر چی شد. نمیخوام خودمو بکشم که.

ـ نه خودت باش. صادق. صداقت بهترین سیاسته. سعی نکن دهن کسی رو پاک کنی.

ـ اوهوم. چشم عزیز دلم. همینه. دقیقا.

ـ...

ـ...

هنوز هم مثل اون موقع ها نگرانمی.

دوستت دارم خیلی هم دوستت دارم. باید یه پست اختصاصی برات بذارم. این کمترین کاریه که میتونم انجام بدم. برای تو که به قول خودم مامان اولی می. برای تو که دلت قد یه دریاست. برای تو که اگه نگم بیشتر اما برابر مامان نگرانمی و به فکرم. اما این پستم رو به یاد تو مینویسم. گرچه مختصر و کوچیکه.

.

.

.

فقط چند جمله میخوام  بنویسم. شاید خیلی از سر دلتنگی نباشه چون کار دل از این حرفا گذشته و دلکم خوب به این سیستم عادت کرده. خودش به خودش خوشحالی وارد میکنه.

میخوام بگم که آدم ها خودشون رو در شرایط مختلف چه خوب نشون میدن. حرفی رو هم که میزنند و کاری که باهات میکنند اگه از ته دلشون باشه صاف میره ته دلت میشینه. یه چیز دیگه و اون هم اینکه( اینجا دیگه دلم گرفت) حس کردم چقدر ازجفتتون دور شدم مخصوصا از شما که از بچگی حس میکردم بزرگترین تکیه گاهمی. دلم میخواست اینجا برات حرف میزدم. اون چیزایی که بهت گفتم همه حرفام نبود. هیچوقت نخواستی یکم اینورتر از خودت رو ببینی و اطافیانت رو درک کنی.

مدتیه که فقط روز نوشت و دلنوشت مینویسم. حرفای دلم زیاده خوب. تو فکر یه فیلم خوبم که به محض تکمیل به اشتراک میذارمش.

حاج آقا


از مسیر همیشگی محل کار به خونه خیلی سریع رسیدیم. من هم که سرگیجه و سر درد و کرختی و اسپاسم امونم رو بریده بود بعد از نوشیدن یه لیوان چای دستپخت مادر همسر همراه همیشگیم کیسه آب گرم روکش آبی مو برداشتم و رفتم تو اتاق دراز کشیدم. بعد از رخوت خوبی که بهم دست داد تو گیر و دار درد و گرمای مطبوع خواب منو با خودش برد. وقتی پا شدم و با حالت خواب آلود رفتم بیرون حس کردم که اون بیرون یه خبرایی بوده. با شتاب پرسیدم پس "حاج آقا" کو؟ یهو مادر و پسر یه خنده معنی داری کردند و مادر کوتاه جواب داد: رفت بیرون. من هم با تعجب: بیرون؟ _بله با قهر رفت...

دلیل خنده هاشون رو فهمیدم و منم لبخند زدم. همسر ادامه داد که کلافه شده الان هم کلی با ما دعوا کرد. میدونستم موضوع چیه و چرا حاج آقا چرخ همه رو پنچر کرده. گفتم خوب حالا مگه چند روزه شما اومدید. مادر گفت قبول نمیکنه میخواد بره میگه من دیگه نمیمونم. اوهی گفتم و نشستم که امکان نداره...نه... تا آخر تعطیلات بعد از مدتها اومدید. اصلا ببینم مگه تو اون مغازه چه خبره حاج آقا میخواد همش بره اون تو؟ پس عمو چی ، عمو که هستند. ما نمیذاریم. همسر با ملایمت گفت. به ه ه ! زیر بار این حرفا نمیره و مادر با مرغش فقط یه پا داره حرفشو تکمیل کرد. دستامو گذاشتم رو زانوم و به زمین برای چند ثانیه خیره شدم. یاد روز اومدنشون افتادم که مادر قول ده روز رو از همسرش میگرفت و ایشون هم با اکراه قبول کرد. سرم رو بالا کردم به چهره متفکر و همیشه خندان مادر نگاه کردم و با لبخندی اندوهگین گفتم چی بگم... میدونستم اون هم خیلی دلش میخواد بیشتر بمونن. حدود 40 دقیقه بعد با یه بسته بستنی اون هم با طعم انبه از راه رسید و از چهره اش مشخص بود که یه پشیمونی بعد از به وجود اومدن دلخوری رو داره. همسر میگه دیگه قلب حاج آقا قطرش یک آنگسترومه! تا یه چیزی میشه سریع اشک تو چشماش جمع میشه  و بغضش میگیره. من هم با ذوق گفتم آخ جونمی شما از کجا متوجه شدید که من عاشق طعم انبه هستم؟ خندید و گفت میدونم دیگه. 

         

حاج آقا؛ آره همه حتی بچه هاش با این عنوان خطابش میکنند. با حساب و کتاب های همسر ایشون متولد 1308 هستش. چون میگه وقتی انگلیس ها هواپیماهاشون میومد رد میشد(1320) من 12 سالم بود. زندگی پر ماجرایی داشته گاهی گوشه هاییش رو برامون تعریف میکنه. مرد کوچک اندامیه با موهایی یکدست نقره گون  و دلی صاف و زلال؛ زلال تر از آب هر چشمه زلالی که میشناسید. آرومه خیلی آروم.  دیسیپلین های خاص خودش رو داره. سر شب میگیره میخوابه و صبح زود کله سحر بیداره. تو خونه هم که هست بیکار نمیمونه و سرش رو به یه جایی سرگرم میکنه. یکی از کارهایی که سرگرمی های مورد علاقه اشه اینه که از یه نونوایی ماشینی که به خونه شون زیاد هم نزدیک نیست میره چندین تا نون میگیره و با یه قیچی کوچیک به تیکه هایی در حدود 2 در 2 میبره و میبره تو بالکن و پشت بوم خونه شون برای پرنده ها میریزه. از وقتی خودش رو شناخته کار کرده. حتی وقتی پدرشون زنده بوده. بعد که ایشون فوت میکنه میشه نون آور خونه و خرج مادر و برادر و خواهر کوچکتر خودش رو میده. مادر و خواهرش که فوت کردند اما هنوز بزرگترین حامیه برای برادر کوچکترش. با هم کار میکنند و تو یه مغازه در حدود 50 ساله که با هم شریکند. کار جزئی از وجود حاج آقاست و همین اصرارش  برای رفتن هم برمیگرده به این که از بیکاری کلافه شده. میره بیرون تو پارک نزدیک خونه میشینه اما باز طاقت نمیاره. یه حس عذاب وجدان هم داره که عمو رو اونجا تنها رها کرده و اومده. البته بگم که ای کاش اینقدر که هوای عمو رو داره عمو یه کوچولوش هوای ایشون رو داشت.

این گوشه ای از داستان حاج آقای ماست. حاج آقایی که خیلی دوست داشتنیه و گمون نکنم کسی پیدا بشه و بگه که تو زندگیش ازش رنجیده خاطر شده.

یه بهار دیگه از زندگی همه ما!

یه بهار دیگه هم اومد و خودشو به ما رسوند. شایدم ما خودمون رو به اون رسوندیم. به هر حال به هم رسیدیم و مهم هم همینه. قدر روزهاشو بدونیم و به خوشی سپریشون کنیم.

             

روزهای آخر سال من فقط تند و تند گذشتند. گاهی نمیدونستم ساعت چنده و گاهی نمیدونستم چندمه و یا حتی چندشنبه است. خیلی کار داشتم و همه رو هم دوتایی انجام دادیم. خرید وسایل و نصب و باز کردن و چیدمان وسایل و ... . تازه مهمون های نوروزی هم که داشتند از شهرستان میومدند باعث شتاب بیشتری در کارهامون میشدند. فری جونم که زنگ زده بود که الهی من چی بشم که تو تنهایی. منم گفتم تنها نیستم با همیم. فری جونم هم گفت ما هم همیشه دوتایی اسباب کشی میکردیم نمیدونم چرا به تو اینها رو میگم. منم گفتم خوب چون من خواهر کوچیکه ام دیگه. مهم اینه که همه چی به خوبی و خوشی پیش رفت.

اما خوب استراحت نکردیم. طفلک همسر جان هم که هلاک شد بچه ام. یه بار خورد زمین یه بار دستش سوخت و نیز ناخن پاش شکست. اما خدا رو شکر همه اش به خیر گذشت. من هم البته یه بار بی حواسیم گل کرد و روی انگشت وسطیم سوخت. تا آخر تعطیلات که مهمونها میمونند. اما مهم نیست بعد از تعطیلات استراحت هم میکنیم.


در این بهار گاه ما به سفر نوروزی نرفتیم اما بهار رو بدون سفر به اتمام نخواهیم رسوند.


ـ هاله گلم من ممنونتم که خیلی به فکرم بودی و گاه و بیگاه ازم خبر میگرفتی و محبت میکردی و در کنارم حست میکردم. همین محبتت برای من یک دنیا ارزش داشت و خستگیم رو میزدود.