صبح بخیر کوچولو...

خوبه که آدم بتونه صبح ها و زود از خواب بیدار بشه و اونوقت انگار روزش یه چند ساعتی کش میاد و بلندتر میشه. سرحال تر هم هستی انگار و بهتر به کارهات میرسی. خود من اصلا عادت به زیاد خوابیدن ندارم و البته با وجود دختر سحرخیزم دیر دیر 7:30 بیدارم. بله ...و روز ما از همون ساعت آغاز میشه. دیروز صبح که دختری روز قبلش رو عصر ساعت حدود 7، خسته در آغوش مامان خوابیده بود و سرحال و خوشحال با یک صدای غرش کوچولو که ازش برای ترسوندن و بازی با من و باباش استفاده میکنه از خواب بیدار شد و طبق معمول با دیدین پرده ها با اون صدای خوشگلش پَـــــــــــــده رو به شکل زیبایی ادا کرد، دیگه ما هم بدون هیچ مقاومتی از خواب برخاستیم و همسر جان آماده شد و به محل کارش رفت و ما هم کلی فرصت داشتیم. این بود که بنده سر دخمری رو گرم کردم و کمی به کارهای عقب افتاده ام رسیدم. تازه باز هم فرصت بود که جاروبرقی هم بکشم اما خوب نفس مامان نمیذاره که به همه کارها رسیدگی کرد. اما خودش خیلی خوب بود و با طمانینه آماده شدیم و با هم ه کدوم به مقصد خودمون رفتیم.
البته بگم اگه قرار بود من راس ساعت مثلا 7 یا 7:30 سر کارم حاضر باشم این زود بیدار شدنه برام اینقدر خوشایند نبود. اما من حدود 9:15-9:30 باید در محل کارم حضور داشته باشم و این فرصت زیادی رو برام باقی میذاره که هم صبحانه رو با آرامش بخورم و هم به دختری برسم و حتی باهاش بازی هم بکنم  و این خیلی خوبه.


راه بی برگشت...

وقتی یه راهی رو انتخاب کردی و ره توشه برداشتی و ... حالا به هر دلیلی قدم در این راه گذاشتی چه اجباری یا چه اختیاری و فکر میکنی که انتخابت درست بوده باید تا انتهاش بری و حتی اگه به هر دلیلی در این مسیر دچار تزلزل شدی و دلت لرزید و حتی درد وجودت رو گرفت باز هم ادامه میدی و پیش میری همچنان به پیش. 

فقط همه چیز در حد یک خاطره باقی مونده. یک سری خاطرات خوب و بد که حجمی از ذهنت رو اشغال کردند. یک مشت خاطره ...همین. یه وقتی هست که دیگه آداپته میشی و دیگه نه اعصابت تحریک میشه و نه افسرده و مغموم میشی. فقط شاید گاهی یاداوری اون خاطره ها شما رو کمی تحت تاثیر قرار بده و اونوقته که باید بغض احتمالیت رو فرو بخوری و گلویی تازه کنی و یه فکر شادی آفرین رو در جا جایگزین کنی و باز پرونده تمام ناخوشی ها رو ببندی و بسپاری به بایگانی ذهنت. اینطوری راحت تری.


بدو رها...بدو!

شده که بخواهید برگردید به گذشته و یکی ازاتفاقی رو که افتاده رو اونطور که دوست دارید توی ذهنتون درست کنید و این بار به یک شکل دیگه اون رویداد، بازسازی شده و با به میلتون دوباره رخ بده؟
من که خیلی دوست دارم این کار رو انجام میدادم. مثلا برگردم به یک سال مشخص و یک حرف خاصی رو دیگه نمیزدم و یکجور دیگه رفتار میکردم و تا ته اون رخداد پیش میرفتم تا ... . نتیجه رو که تو ذهنم میارم لبخند به لبهام مینشینه. اما نمیشه که... نمیشه اما آرزو بر رها جان هم عیب نیست. نه؟
اینها رو وقتی داشتم فیلم"بدو لولا بدو" رو میدیدم به ذهنم اومد. با کمی تاخیر هم نوشتمش. شاید خیلی به این فیلم این صحبتهای من مربوط نباشه اما به هر حال من چیزی که به ذهنم رسید رو نوشتم و حالا کمی در مورد لولا حرف میزنیم. هوم؟


این فیلم محصول 1998 آلمان و ساخته تام تیکو هستش.
لولا فقط بیست دقیقه فرصت داره که دوست پسرش، مانی رو نجات بده. او 100 هزار مارک رو که قرار بود به رییس تبهکارش تحویل بده رو در مترو جا گذاشته و یک ولگرد کارتن خواب اون پول رو پیدا میکنه. با سه تا سناریوی مختلف، لولا این پول رو جور میکنه و به مانی میرسونه. هر کدوم از این مراحل که تموم میشه لولا با شیوه دیگری آغاز میکنه. لولا زیاد وقت نداره و فقط میدوه... بدو لولا!