امروز تو راه خونه حس کردم سقف خاکستری آسمون داره به قفسه سینه ام فشار میاره. دلم یهو گرفت. نمیدونم چرا اینقدر تو این فصل قشنگ تیره گون شده بود. نمیتونستم ازش چشم بردارم. درد داشت انگاری! این بود که بعد از رسیدن به منزل و انجام مراسم تشریفات ورود! تلفنم رو برداشتم و با فری جونم (خواهر دومم) نزدیک به یک ساعت صحبت و درد دل نمودم. الهی فداش شم همیشه مثل یک مادر دلسوز بوده. اولش از نی نو و احوالاتش و مترو سواری هاش براش تعریف کردم و بعدش ما دو تا خواهر بازگشتیم به سمت دردهای قدیمی و کهنه و حرفهای تکراری خواهرانه ای که صرفا مخصوص خودمون سه تاست. دختر بزرگه خواهرم جونم گاهی کلافه میشه و میگه مامان؟! شد شما به هم برسید و ا این جور حرفها نزنید؟ راست هم میگه بچه ام. ما هم سعی میکنیم که حرفهای قشنگ تری بزنیم... سعی میکنیم...
البته الان در کمال آرامش نشستم و دارم این پست رو تایپ میکنم و اپسیلونی نگرانی ندارم و به صدای بچه ها که با گرم شدن هوا گاهی در حیاط بازی میکنند با لذت گوش میکنم. این بچه بیشتر باعث میشه به آرامش دست پیدا کنم. اصلا خود آرامشه!
به این معتقدم که آدم ها هر نیتی داشته باشند در عمل و زندگیشون نمایان میشه. وقتی قلب کسی به تکه ای از یخ بدل شد و دیگران براش اهمیتی نداشتند انتظار با آرامش زندگی کردن کمی دور از دسترس میشه براش.
مهم اینه که تا چه حد هر کسی قانع هست و احساس خوشبختی و آرامش داره. مهم اینه که چقدر میتونه دل دیگران رو به دست بیاره. وقتی صاحب کلی دل پاک تو این دنیای بی کران هستی، وقتی این همه آدم تو دنیا هستند که به فکرتند و برای خوشبختی ات دعا میکنند، وقتی این همه مهر و محبت آدم ها رو در دل داری و تخم نفرت رو از دلت کندی و حتی از کسی که در حقت خیلی هم بدی کرده نمیتونی متنفر باشی و وقتی از همه بالاتر کسی هست که شش دانگ مراقب تو و خونواده ته چاره ای جز آرامش نداری و شک ندای که این مسئله هم به خوبی حل میشه.
روزهای عجیبی رو سپری میکنم. هر روزش یه رنگه و با به طبع گوناگون من. این نی نوی فسقلی هر روز یه داستانی برام داره. تازه هنوز یه فسقل جا داره بیاد این بیرون چکار میکنه...
تقریبا یک هفته ای هم میشه که ورجه وورجه های شیرینش شروع شده. خیلی حس جالبی داره وقتی درونت یک موجود زنده و کوچیک تکون بخوره و ابراز وجود کنه. کیف آوره خیلی. قبلا روزی یکی دو بار یه حرکت هایی از خودش نشون میداد یه چیزی شبیه به ترکیدن یه حباب یا چند حباب بزرگ پشت سر هم. اما حالا نه کامل از روی پوسته شکم هم واضح حرکتش رو میشه دید. نمیدونم دقیقا چکار میکنه و چه قسمتی از بدنش رو داره حرکت میده. اما میدونم که حرکات ریز مربوط میشه به تکون دادن دستها یه چیزی مثل باز و بسته کردناشون...به هر حال وروجک بالا پایین میره و یه کارایی میکنه.
الهی فداش شم یه وقتایی هم که مامانیش شاد و شنگوله و حس خوبی داره بیشتر ابراز وجود میکنه. وه که چقدر از تو نوشتن حس خوبی داره شیرینم!
از شنبه هم خواهرزاده ام داره میاد پیشمون تو محل کارم تا کار رو یاد بگیره. خیلی اتفاقی شد. از وقتی که شرکتشون تعطیل شد دنبال یه کار مناسب و بیشتر جای مناسب بود تا مشغول به کار شه. اتفاقا من قبلا برای یه واحد دیگه با مدیرمون صحبت کرده بودم تا اینکه یکی از بچه هامون اعلام کرد که داره میره یه جای دیگه. من هم با فرصت طلبی تمام با مدیرمون تماس گرفتم و گفتم که چه نشستی که یک نیروی خوب برات سراغ دارم. درسته که این کار رو تا بحال انجام نداده اما اینقدر تو کارش جدیه که مطمئنم ظرف چند ماه یکی از نیروهای خوبتون بشه. بله و تا تونستیم از بچه خواهرمون تعریف کردیم. یعنی هیچ مفری برای اون طفلک نذاشتم و اونم که کم پیش میاد رو حرف من حرفی بزنه قبول کرد و قرار شد که دخترمون بیاد و صحبت کنه و شرایط هم برای دو طرف خوب بود. این دو روز که اومده هم خودش تلاش کرده و هم از بچه ها مخصوصا آقای ح کمک گرفته و هم خودم یکم راهش انداختم و به نظرم خیلی خوب بوده.
آخه میدونم که با تعهد به کارش نگاه میکنه تازه این دو روزی رو که آزمایشی اومده تا فقط کار رو یاد بگیره سر ساعت میاد و سر ساعت میره. بطور جد هم به کارش توجه داره ... حالا امیدوارم بتونه نظر موافقشون رو جلب کنه و بمونه. کار رو که یاد بگیره راحت جای دیگه هم میتونه بره و مشغول بشه.
این هم خلاصه آخرین خبرها از نی نو و دختر خاله جانش.