نواختن آهنگ رفتن تا ... رفتن

گفته بودم که محل کارم داره عوض میشه. بله، چندین بار. گفته بودم دارم از جای فعلی ام دارم میرم. خوب اما مسیر رفتنم تغییر کرد. جایی دارم میرم و به واقع دارم میرم که اصلا تصورش رو نمیکردم. اما با همون شرکت قبلی که از اینجا رفت قراره کار کنم ، نه با آقای ح. که گفته بودم. اما تو یه مکان دیگه و یه محیط کاملا متفاوت با اینجا. خیلی متفاوت تر. شلوغ تر و کماکان دورتر. تصور کن شما از منطقه ۳ یهو توجه کنید یه هوو قراره برید به منطقه ۱۷. پیشرفتم دماغ گیره نه؟ از تراکم، شلوغی و دوری مسیر برام گفتند اما رها وقتی تصمیم میگیره کاری رو انجام بده چیزی نمیتونه مانعش بشه. رها عاشق تصمیم گیری های ناگهانی و محکمه و خوب هم پاشون میمونه. آخه معمولا من سخت تصمیم میگیرم و با تردید؛ اینه که اینجور تصمیم گیری ها منو به وجد میاره.

حالا رها جون چی شد یهو که اینطوری شد و شما داری از جاییکه این همه بهش عادت کرده بودی و دوستش داشتی کوچ میکنی؟ میگم برات ...

وارد جزئیات شدنم مستلزم اینه که کامل همه چی رو براتون توضیح بدم که شاید خیلی حس و حالش رو نداشته باشید و البته یک روزی سر فرصت این کار رو خواهم کرد. فقط میتونم در حال حاضر تاسف بخورم از اینکه توی هوای مسمومی اینچنینی تنفس میکنم. سمی که آنتی دوتی برایش نیست. دردم میگیره به خدا. فقط میتونم از یه همچین محیطی و از یه همچین آدم هایی فقط فرار کنم و به محیطی بروم که حس میکنم کمی امن تره؛ کمی سالم تره هوایی که تنفس میکنم. لااقل حس کنم که به خودم و همکارانم توهینی نمیشه. بهدخت همون دوستم که نماینده علمی یه شرکت خیلی نامی و اساسی است امروز اومده بود پیشم و کمی درد دل کردیم. داستانم و رفتار کارفرمای جدید و البته این قواعد و قانون های مزخرف معاونت رو براش گفتم و اذعان کردم که این چندین سال که با آدم های مختلف سر و کار داشتم با یه همچین موجودی برخورد نکرده بودم. تاسف خوردیم از اینکه چرا سیستم به یه آدم بیسواد و غیر متخصص اجازه فعالیت در این عرصه رو میده. تا باهاش برخورد نکرده بودم نمیتونستم تصور کنم که چطور میتونه باشه. بهدخت میگفت رها تقصیر خودمونه که این قارچ ها رشد کردند. ما بهشون اجازه دادیم. آره این آدم فقط پول داره و بس. این آدم و نظیر این آدم. با پول وارد یک وادی میشوند که کامل تخصصیه و متخصصین باید فعلا در حاشیه بمونند. یاد اون واحدهایی که با خون دل پاسشون میکردیم افتادم و چه افتخاری هم میکردیم الکی به خودمون. اینجایی که الان من ایستادم جایی است که صادقانه بگم همیشه آرزوش رو داشتم  اما نه به واقع کاری که انجام میدم و رفتاری که با من و همکارهام میشه. گاهی باید سکوت کنیم و رضا بدیم و گاهی هم درگیر بشیم و منزوی تر شیم یا خودمون هم یکی بشیم لنگه همون ها. به یاد سیمین (در جدایی نادر از سیمین) افتادم و رفتارش در مواجهه با مشکلات. یا ازشون فرار میکنی یا دستات رو میبری بالا و تسلیم میشی.

در این مورد رفتن بهترین کاری بود که میتونستم انجام بدم. حس خوبی دارم که ازش نخواستم که بابت مسئولیت اضافه ای که قرار بود رو دوشم بذاره توافق کنیم. محکم ایستادم و گفتم تا سر برج بیشتر نمیمونم. اول شهریور دارم اینجا رو ترک میکنم. او هم با حالتی آشفته که سعی میکرد و خیلی هم سعی میکرد پنهانش کنه بادی به غبغب انداخت که باشه مسئله ای نیست. ما امیدواریم که هر جا میروید موفق(ببخشید موفگ) باشید. در عوض دکتر ش. که اومده بود برای تسویه حسابهاش و شنید که من دارم ترک میکنم مستر ج. و اینجا رو مشتاقانه در مورد ادامه همکاری مون صحبت کرد و من بهش قول مساعد دادم. ازش درخواست اضافه حقوق هم کردم و با کمال میل پذیرفت. حالا رو رقمش توافق نکردیم و میدونم که تا جاییکه جا داشته باشه باهام راه میاد.

دروغ چرا دلم از رفتن میگیره و به یاد واکنش عصبی که خانم ط. از خودش نشون داد بعد از شنیدن رفتن من بغضم میگیره. اما میدونم که نبودنم هم مثل بودنم براشون عادی میشه. وقتی گرم کار بشیم خوب کمتر به بودن و نبودن ها فکر میکنیم. نه؟

جای جدید کارش زیادتره. یه تجربه نو. اما ازشون قول گرفتم اینترنتم رو راه بندازند که بعد از پیک کاریم به کارهای شخصیم هم برسم. نفیس جونم هم قول داده هفته ای یک روز بیاد و بهمون سر بزنه.  

باز میام و از جای جدید و آدم های جدید براتون میگم.

فارغ التحصیلی

دقیقا 26 مرداد 84 بود، 6 سال پیش...
چه تب و تابی داشتم.
با وجود اینکه همه چی مرتب بود باز با وسواس همه چی رو چک میکردم.
مهمونهام هم همه اومده بودند. همسر که یکی دو روز قبل اومده بود که با همدیگه رفتیم و همه چی رو چک کردیم. یک روز قبل با خانم دکتر، استاد راهنمام صحبت کردم و یک بار در حضورش دفاع کردم. نکات ریزی رو بهم یاداوری کرد که رعایت کنم. همه چی اوکی بود. چهار نسخه از پایان نامه ام صحافی نشده دست اساتید هیئت ژوریم بود و فایل پاورپوینت جهت جلسه دفاع رو چندین بار مرور کرده بودم.
صبح روز دفاعیه ام فریبا جون و دو تا دخترهای دسته گلش رسیدند. مامان هم که با داداشم رفته بودند ارومیه و با آقا کریم و خونواده اش اومدند تبریز. آقا کریم نوه عموی مامانه که در اون مقطع زمانی ارومیه زندگی میکردند. این هم از مهمون های عزیزم.
خوب همه چی مهیا بود که این مرحله از زندگیم رو به انتها برسونم. به طرز عجیبی آروم بودم. دانشکده ما اون موقع داشت منتقل میشد به ساختمون جدید و من همچنان در ساختمون قدیمی دفاع میکردم. شاید از آخرین نفرات بودم و شایدم آخرین نفر.
دفاعم غیر علنی بود وسط تابستون تو خلوتی مطلق دانشکده. سر جلسه دفاع به طرز عجیبی ریلکس بودم و اینقدر مسلط توضیح میدادم که انگار نه انگار اساتید بزرگم اونجا نشستند. پایان نامه ام گسترده بود و اگه اشتباه نکنم از 256 رفرنس از کتاب و تکست بوک تا مقاله و مطالبی از سایت های معتبر استفاده کرده بودم. از ارائه ام خوششون اومد و یکسری نکات رو بهم یاداوری کردند که اصلاح کنم. بعدشم نوبت به خوندن سوگندنامه شد و اونوقت همه تونستند بیایند داخل اتاق دفاع. مامان گریه میکرد و همه ساکت بودند. بعدشم پذیرایی و عکس یادگاری. همین الان که دارم مینویسم دلم یهو بدجور گرفت. ناهار هم رفتیم رستوران حاج علی و چقدر هم خوش گذشت. نمره کامل رو گرفتم و حدود یک هفته بعد به اتفاق مامان تبریز رو ترک کردم.
هنوز اون روزها برام شفاف و روشنه. با وجود تمام سختی ها و مرارت ها بالاخره این مرحله هم به اتمام رسید. داشتم فکر میکردم ما ... ها گاهی چقدر تو حاشیه میمونیم. چقدر اذیت شدیم و بعدش... بگذریم. اتفاقاتی که چند روز اخیر برام در مورد کارم افتاد حسابی دلگیرم کرد. حالا میام سر فرصت براتون تعریف میکنم. البته این مسائل باعث شد با همسر به تصمیم همیشگی مون بیشتر فکر کنیم و مصمم بشیم برای عملی کردنش.

Amélie


او دختری بود که در پاریس زندگی میکرد و در واقع در دنیای خاص و منحصر بفرد خودش. همیشه این متفاوت بودن رو همراهش داشت، از کودکی. همیشه لذت میبرد از اینکه به جزئیاتی دقت میکنه که دیگران ازش غافل میمونند.

محصول 2001. به کارگردانی جین_پیر جانت و با بازی درخشان آدری تاتو در نقش امیلی.

امیلی دخترک کوچکی بود که به سبب اشتباه پدرش که گمون میکرد دخترکش به بیماری قلبی مبتلاست منزوی و ایزوله شده بود. مادر معلمش در خانه به آموزش او میپرداخت. کم کم امیلی عادت کرد که در دنیایی زندگی کنه که با دنیای بقیه کمی متفاوت تر بود. بهتر بگم کمتر میتونست با دنیای واقعی و اون که بود ارتباط برقرار کنه.

او با این حالات و روحیات بزرگ میشه و در پاریس در یک کافه به عنوان یک پیشخدمت کار میکنه. او یک زندگی ساده و معمولی داره بدون هیچ هیجان و استرس خاصی تا اینکه یک اتفاق زندگی او رو به سمتی سوق میده که هم و غم زندگیش خوشنود کردن دیگران میشه. در این خصوص به طور جد احساس مسئولیت میکنه.

 او برای پیدا کردن صاحب یک جعبه کوچک محتوی یکسری خرت و پرت که متعلق به سالها پیش بود و اتفاقی در آپارتمانش پیدایش کرده بود کل شهر رو زیر پا میذاره و با دیدن عکس العمل مرد میانسال که خاطرات کودکیش رو بهش برگردوندند مصمم میشه که خودش و زندگیش رو وقف یاری رسوندن و شاد کردن آدم های دور و برش کنه. اما امیلی قصه ما از خودش غافل میمونه و حتی با وجود اینکه عشق به سراغ قلب بزرگ و مهربونش میاد در پذیرفتنش تردید میکنه و این موهبت رو از خودش دریغ میکنه...
موسیقی فیلم رو خیلی دوست داشتم. کار زیبایی است از یان تیرسن که با آرامش ما رو همراه فیلم پیش میبره. نور پردازی و فیلمبرداری خیلی ظریف و قوی ای داره که رویهم رفته فیلم رو برای شما دلنشین و دیدنی میکنه. شما با امیلی و دغدغه هاش همراه میشید و حس میکنید سکانس به سکانس با او حرکت میکنید.
این فیلم یک فیلم فرانسوی است و با نظر سنجی ای که در مجله نیویورک تایمز انجام گرفت از جمله 1000 فیلم برتر تاریخ سینما محسوب میشه. خوب البته که همینطوره.
من فکر میکنم اگه دلتون یه فیلم آروم و فانتزی با حال و هوای خیلی خوب میخواد "امیلی" رو از دست  ندید. توصیه میکنم که اگه فیلم رو ندیدید و دلتون یه فیلم خوب میخواد این پیشنهاد رو رد نکنید.

مادر زادی نه، ژنتیکی!

یه بیماری متابولیک؛ ارگانیک اسیدمیا، یکی از انواع ارگانیک اسیدمیا.
یک بیماری ژنتیکی. باز تاکید میکنم ژنتیکی نه مادرزادی.


هر سه پسرش مبتلا شدند. یکی یکی همه شون رو از دست داد. همه شون رو.
عجب زنی! ناقصه؛ بچه مریض تولید میکنه. مادرزادیه آخه بیماری پسرها.
طلاقش داد. اوهوم شوهرش طلاقش داد تا بتونه برای خودش بچه های سالم پس بندازه. تنها با بچه های بیمار رهاش کرد و رفت. به همین راحتی!
نمیدونم کدوم شیر پاک خورده ای نخستین بار از واژه مادرزادی استفاده کرد اما کوته فکرها همچنان گمان میبرند که کودکی که با نقصی متولد میشود ایراد از مادر بینواست اما این یک نقص ژنتیکی است. درست شد؟
ژنتیکی.


دیار


رفته بودم بالا و یه لیوان آب گرم رو میز جلوم بود و جرعه جرعه مینوشیدم. حس گرمایی که به تنم میداد رو دوست داشتم. اما درد هنوز توی جونم بود. تلفنم روی میز بود همینطور چند لحظه بهش نگاه کردم و مصمم برش داشتم و شماره رو گرفتم. سریع گوشی شو جواب داد.
_سلام آقای د.
_سلام خانم ... خوب هستید؟
_...
_...
_باز هم براتون زحمت دارم. پنجشنبه همین هفته و شنبه یا اگه تونستید هفته آینده رو میتونید بیاید؟ یا اگر خودتون نمیتونید ...
_حالا خانم د. فکرامو بکنم.
_میخوام بلیط بگیرم آخه لطفا سریع تر فکراتون رو کنید و بهم خبر بدید.
_ چشم ...
کشوی تلفن رو بستم و گذاشتمش روی میز و باز دلم مور مور شد.
کمتر از یک ساعت دیگه تماس گرفت که
_چکار کردید بلیط گرفتید؟
_نه هنوز شما کسی رو پیدا کردید؟
_خودم میام.
_هفته آینده یا...؟
_نه دیگه همین پنجشنبه...
تو دلم یه هوراااای جانانه کشیدم. به همسر زنگ زده و اوکی مجدد و نهایی رو ازش گرفتم. تلفن به دست رفتم داخل دفتر آژانس که توی حیاط محل کارمه و نشستم. آقای ر. با دیدن من تلفن به دست و با لحنی که صداش کردم پرسید بلیط؟ سر تکون دادم و گفتم چهارشنبه شب میرم شنبه شب برمیگردم. قبلا بهش گفته بودم ممکنه یه بلیط دقیقه نودی ازت بخوام برام تهیه کنی. بلیط رفت و برگشتم اوکی شد میلاد رو فرستادم که بلیطها رو بگیره برام. غیر مترقبه تر از این، همراه شدن دوست جونم نفیس جون بود که مسئول سایت کامپیوترمونه. ابتدا تردید داشت اما من بهش گفتم ببین  مامان من تنهاست و خوشحال میشن که تو همراهم بیای اما باز خودت میدونی البته وقتی ما بریم اونجا قطعا یه لشکر سرازیر میشن خونه مامان و دیگه تنها نخواهیم بود. اما خوب هم فال و هم تماشاست دوست داشتی بیا و با همدیگه راهی دیار شدیم.


بیشتر از یک سال بود که نرفته بودم. بعد از اون ماجراها کمتر پا به "خانه پدری" گذاشتم. اما حالا دیگه داشتم میرفتم. دیدار مامان و خانواده و دیار. این بار نه با همسر که با یک تازه وارد. تازه واردی که خوب با همه آشنا شد و جای خودش رو تو دل همه پیدا کرد. حتی وقتی برای تسلای خانم برادر همسر که داغدار مادرش بود رفتم او با اعضای خانواده خیلی خوب ارتباط گرفته بود و با بچه ها کلی صمیمی شده بود.

یادم هست روزهایی رو که از تبریز پیش تو برمیگشتم ای سرزمین مادری ام. عاشق مراتع سرسبزت بوده و همیشه هستم. عاشق اینکه اتوبوس اون وقت صبح (حدود ساعت 7-7:30 ) من خوابالوده رو به سوی تو میبرد و از کنار کوه قشنگ بیستونت میگذشت.


 عاشق کوه های استوار و پر ابهتتم. به واقع هیچ جا کوهستان های تو را ندارد ای خانه پدری ام. وقتی در طول مسیر ترانه "شهر من" سیاوش قمیشی رو گوش میکردم مو به تنم راست میشد و حس وطن دوستی ام چندین برابر بیشتر میشد.

چه حس خوبی بود وقتی از دیار غربت به تو میرسیدم. تو که همه عزیزانم و همه خاطرات شیرین و تلخ کودکیم و همینطور خانه ای که در آن رشد کردم و بزرگ شدم را با خود داشتی. گرچه دورم از تو اما کماکان مهرت در دلم باقی است. پاینده باشی.

سیمپاتی


میگه خسته شدم از بس که لودگی کردم و خندوندم و خندیدم.
میگم خوب این که بد نیست.
بی توجه به حرف من ادامه میده که دلم میخواد وقتی دلم پر درده گریه کنم، داد بزنم هق هق سر بدم نه که با چشم براق از اشکم بخندم و بگم نه همه چی خوبه و بحث رو عوض کنم.
... نگاهش میکنم و برق اشک رو تو چشماش میبینم و سنگینی بغض رو تو گلوش حس میکنم. چیزی نمیگم و باز ادامه میده "خسته ام میفهمی؟" طبق معمول وقتهایی که ناراحته و به چشم طرف مقابلش نگاه نمیکنه و یه نقطه مبهم رو میگیره و ول نمیکنه به سمت دیگری نگاه میکنه و میگه از نقش بازی کردن خسته شدم. از ملاحظه کاری و همه اش به فکر دیگران بودن، از اینکه وقتی برای خودم هم کاری میکنم باز هم اصالت کارم به همین فداکاری مسخره برمیگرده.
_یعنی تو حس قربانی بودن میکنی؟
در جا جوابم رو میده که "دارم حرف میزنم میذاری تمومش کنم؟" رنگش کامل پریده لبهاش میلرزند و همینطور دستای ظریفش. به چشماش نگاه میکنم و فقط سرم رو تکون میدم.
کمی آروم میشه البته خیلی کم. میگه نه حس قربانی بودن ندارم اما گاهی دلم میخواد کمی آزاد تر احساسات واقعیم رو بریزم بیرون. دلم یه تسکین دهنده میخواد میفهمی؟ وقتی ندارمش پس مجبورم فقط نقش بازی کنم؛ نقش آدم خوبه رو که هیچ دردی نداره و فقط خداوند برای تسکین آفریدتش. اصلا سلولهای منو زیر میکروسکوپ نگاه کنی این رو بهت نشون میده. جای دی. ان. ای حلقه بنزن دارم من. باور کن. با این حرفها انگار خودش داره به ساختار سلولهایی که فرضی گفت فکر میکنه و طبق معمول که بحث های جدی رو هم خودش به سمت دیگر منحرف میکنه آروم میگیره. بعد گویی داره با خودش صحبت میکنه زمزمه میکنه که خوب "آدمم گاهی حق بده که خسته بشم." با مهربونی نگاهش میکنم، یک فشار کوچولو به دستش میدم و سرم رو چندین بار تکون میدم. خودم هم چشمام پر از اشک شده.
باز زمزمه وار ادامه میده "هر وقت هم دل پر دردی داشتم و یه همدرد خواستم پشیمون شدم از به درد آوردن دلش و سکوت کردم. میفهمی بنبست یعنی چی؟ دوراهی رو میشناسی؟ میدونی بحث بیهوده چه معنی ای میده؟ وقتی حرف میزنی و درک نمیشه و هر چه تلاش میکنی میبینی فقط یه بازنده ای چه حسی داره؟ نه که نتونی صحبت کنی اما عاجزی؛ چون با یه منطق خاص خودشون حتی از تو و حرفات سلاح درست میکنند و باهات مقابله میکنند."
سکوت میکنه و چند قطره اشک از چشمانی که حالا دیگه سرخ سرخند فرو میریزه.
بهش آروم میگم خوب تو که تشبیه کردی به میدون جنگ مباحثه تو. به واقع یه مغلوبی؟
یه آه نسبتا بلند میکشه. "نه به این شکل که تو میگی البته اما همین باعث شده برای آرامش ظاهریم و اینکه ریخت زندگیم به هم نخوره سکوت کنم. گمونم اینطوری بهتره. آره سکوت بهتره. یکم غر زدم فقط. وگرنه باز هم همونم. شاد و با روحیه. نگران نباش عزیزم."
آروم شده بود اما چشمانش غم داشت و درونش غوغایی عظیم بود.


رخوت شکنی!


بعد از گذشت یه رخوت نسبتا طولانی مدت بالاخره دیروز تصمیم گرفتیم یک حرکتی انجام بدیم. از طرف موسسه ای که مدتهاست درش عضویت دارم تماس گرفته بودند که جمعه فلان شرکت جشنی رو برگزار کرده تمایل دارید شرکت داشته باشید تا دعوت نامه ها رو بفرستم خدمتتون؟ تشکر کرده و ازشون خواستم که دعوتنامه ها رو بفرستند اما خیلی مطمئن نبودم که شرکت میکنیم. همه جا پر از رخوت... جمعه بعد از صرف ناهار دو نفره در سکوت که طبق معمول جمعه ها دیرتر از روزهای معمول سرو شد، بقایای بهم ریختگی ناهار رو جمع کرده و کمی تی وی نگاه کردیم و آماده شده و رفتیم.
همونطور که خانم هاشمی گفته بود مجری برنامه شون رضا رشیدپور بود. الحق که مجری مسلطی است این مرد و سرشار از انرژی. یکی از جشن های شب یلدای موسسه رو البته خودش شو من بود اما این بار حس میکنم انرژی بیشتری داشت. حس ناسیونالیستی اش رو خیلی دوست دارم. خودش البته ترانه خلیج فارس و ای ایران رو اجرا کرد که ای ایران اختتامیه برنامه بود و همه با هم خوندیم. چند تا از بچه های دانشکده رو باز تو سالن دیدم و امیر ن. رو که ماشالا خودش یه پا مجری خوب شده در صدا و سیما. البته من شخصا ندیدم مجری گری شو در تی وی اما تو دانشکده هم هر وقت برنامه ای برگزار میشد داوطلب مجری گری بود.
بعد از یکسری تشریفات و تقدیر و تشکر ها دکتر مجد (به قول رشیدپور عالیجناب) سخنرانی کرد و یخ مجلس رو یک جورایی تقریبا شکست. خیلی شیرین و شیوا و مسلط سخن میگفت. سخنرانی ایشون دقیقا مرتبط با موضوع گردهمایی بود.
یه گروه موسیقی سنتی (دلنوازان) هم برنامه خیلی قشنگی اجرا کردند.  نوازنده دف این گروه که قبلا هم کارهاش رو دیده بودیم خیلی قشنگ و مسلط برنامه اجرا میکرد و من عاشق ژست دف به دست گرفتن و حرکات آکروباتیکی هستم که با دف اجرا میکنه. انگار بخشی از وجودشه این دف. براستی انسان رو به وجد در میاره و انرژی خیلی خوبی میدهد.
یک قسمت هم برنامه حسن ریوندی بود که طنز و فان بود. رویهم رفته بعدازظهر خوبی بود که میشد خیلی چیزها رو پشت در سالن گذاشت و با یک عده مثل خودت و با دغدغه های کمابیش مشابه نشست و فراموش کرد و خندید و کف زد و از رخوت بیرون اومد.

21grams


باز هم یه فیلم دیگه از اینیاریتو و این بار بالاخره 21 گرم.
خیلی وقت بود که منتظر بودم یکم فکرم آزاد بشه که خوب اون روز فرا نخواهد رسید بالطبع. این بود که عزم رو جزم کرده و این بار از این فیلم بسیار خاص و دیدنی میگویم. سعی هم میکنم بیشتر از یک پست مربوط به فیلم در یک ماه بذارم.


محصول 2003
کارگردان: آلخاندرو گونزالس ایناریتو
بازیگران: شان پن_ نائومی واتس_بنیسیو دل تورو(که جایزه بهترین هنرپیشه نقش مکمل مرد رو دریافت کرد)
این فیلم در مورد مرگ است و نام فیلم هم به همین مقوله برمیگردد. 21 گرم میزان وزنی است که محاسبه شده یک انسان هنگام مرگش از دست میدهد. بحث های مختلف و جالبی در این باره شده که این وزن دقیقا مربوط به چه چیزی هست.
این فیلم حول سه شخصیت اصلی فیلم میگردد؛ پال ریورز که یک ریاضیدان با بیماری شدید قلبی هست و ازدواج ناموفقی دارد و شان پن نقشش را خیلی مسلط بازی میکند. کریستین پک(نائومی واتس)، یک زن خانه دار که زندگی شاد و موفقی دارد و مادر دو دختر است. نفر سوم هم یک مجرم سابقه دار بنام جک جوردن با بازی خیلی خیلی خوب دل تورو. این سه، زندگی کاملا جداگانه ای دارند ولی در اثر یک تصادف که همسر و دو دختر کریستین کشته میشوند با هم مواجه میشوند.


داستان فیلم به صورت غیر خطی و سراسر پر از ابهامات بیان میشود و بیننده را در بسیاری از مواقع گنگ و مبهوت میکند که البته با دیدن دوباره و سه باره فیلم بیننده متوجه موضوع میشود و صد البته از تکنیک ساخت و قرار گرفتن سکانس های فیلم به صورت پراکنده اما بسیار دقیق شگفت زده میشود. سکانسهایی که شاید در اولین نگاه بسیار گنگ و نامفهوم بوده اند،حالا خط مشی داستان را تعیین میکنند. در 21 گرم بازیگران عالی بازی میکنند وباید Naomi Watts و اSean Penn را تحسین کرد.

در جایی از نویسنده درباره چگونگی انتخاب نام فیلم پرسیده بودند که جواب داده بود:

برخی از دکترها وزن آدم‌های در حال مرگ را محاسبه کرده و اندازه می‌گیرند و به همین دلیل می‌گویند در لحظه مرگ این مقدار از وزن آن‌ها کاهش می‌یابد.

هدفم از استفاده از این نام استعاره‌ای در این جهت بود که وقتی کسی می‌میرد، چه تاثیری بر روی آن‌ها که زنده مانده‌اند می‌گذارد. بعضی وقت‌ها شما این مقدار وزن را در تمام طول زندگی‌تان با خود حمل می‌کنید.



اما مسئله ای که فیلم 21 گرم را جدا از ساختار قوی و تدوین ماهرانه اش متمایز میکند این است که فیلم به عقیده من یک نگاه عمیق و دقیق به مسئله ایمان و لایه های درونی انسان دارد. مسائلی مثل لقاح مصنوعی و دروغگو خطاب کردن مسیح و بسیاری از موارد دیگر... جزء نکاتی هستند که البته در سایه تکنیک های سینمایی و نوع روایت فیلم که خاص میباشد پنهان میماند.
۱ گرم، یکی از موفق ترین فیلم هایی است که ساختار کلاسیک روایت را به هم ریخته و زمان خطی فیلم را می شکند. شاید بشود نتیجه گرفت که داستان سر راست و ساده فیلم بدون این روایت پیچیده، کارکرد خود را از دست داده و در حد یک درام معمولی تنزل می کند و در حقیقت بیشتر بار این فیلم بر دوش نوع روایت و پرداخت بصری فیلم است.


کارگردان جوان فیلم (الخاندرو گنزالس ایناریتو) با فیلم عشق سگی راه خود را به سینما باز کرد و فیلم بابل [با همین سبک روایی] از این کارگردان اکران شد. در فیلم 21 گرم، زمان حال وجود ندارد که ما نسبت به آن در حال فلاش بک و فلاش فوروارد باشیم، بلکه زمان در فیلم کاملا نسبی و سیال است. اولین سکانس فیلم در واقع آخرین سکانس آن است [جایی که پل در بیمارستان در حال مرگ است]. برش های کوتاه و پراکنده فیلم که در اول بیشتر گیج کننده به نظر می رسد کاملا به جا و منطقی انتخاب شده اند. کافی است به صحنه تصادف نگاهی بیاندازیم. سکانس تصادف در یک سوم نهایی فیلم قرار گرفته، جایی که مخاطب با شخصیت ها همراه شده و از جریان تصادف و تاثیر آن بر زندگی شان آگاه است. در این سکانس تصادف دیده نمی شود بلکه ما فقط عبور پدر و بچه ها از مقابل دوربین و عبور ماشین جک به همان طرف را می بینیم و بعد صدای برخورد ماشین و فرار آن را می شنویم. اگر این صحنه در روایت خطی داستان قرار می گرفت شاید تا حدی نخ نما و مسخره به نظر می آمد اما با این سبک روایت، در جای خود قرار گرفته و بار دراماتیک داستان را به طور کامل به دوش می کشد.



دو عامل مهم دیگر در این فیلم بازی قوی بازیگران و فیلم برداری آن است. بیشتر نماها با hand held camera گرفته شده که به پریشانی فیلم کمک زیادی کرده است. مخاطب در این فیلم فقط یک ناظر نیست بلکه در صحنه ها جریان پیدا می کند. نام فیلم (21 گرم) مربوط به آزمایشی است که دکتر مک داگل انجام داد. او بیماران در حال مرگ را روی تخت هایی با ترازوی دقیق می گذاشت و وزن آن ها قبل و درست بعد از مرگ را اندازه می گرفت و به این طریق متوجه شد که به طور دقیق 21 گرم از وزن بیماران بعد از مرگ کاسته می شود. او این عدد را وزن روح نام گذاشت ...
http://forum.muviefa.ir/thread2735.html



ادامه مطلب ...

باز یه نماینده علمی دیگه...

باز هم یکی از یادگارهای گذشته مو  دیروز پیدا کردم. از یادگارهای دانشجوییم، از روزگار غربت تبریزم.
تا دیدم شناختمش. عوض نشده بود. اما چرا کمی لاغرتر و همچین خوش تیپ تر.
احتمالا داستان اومدن بهدخت رو یادتون میاد شایدم نه چون خیلی وقت پیش بود و بعضی از شما هنوز وبلاگم رو نمیخوندید. به همون شکل اومد و گفت... هستم و داشت ادامه میداد. داشتم نگاهش میکردم و با یه اخم کوچولو و یه لبخند روی لبام بهش گفتم جدا شما ... هستی؟؟؟ و یهو بی هوا مثل اون روزها جیغ کشید و گفت واااااااااااااااااااااااااااای رها!!!! تویی؟ و بغلش کردم. اونم محکم. گفت عوض شدی رها و برق از چشماش همچنان ساطع میشد. چقدر دختر احساساتی ای هستی تو لاله.
حرف زدیم و حرف زدیم. هرازچندگاهی حرف رو میکشوند به سمت کار که باز منحرف میشد. میگفتم لاله تو خیالت راحت باشه Ny... اوکیه. رو دست نداره. از خودت بگو و باز شیفت میکردیم روی خودمون. خیلی هیجان زده شده بودیم. خیلی. گفتم لاله یادته بابا جمعه صبح میومد تبریز صبح زود میرسید از ترمینال پیاده میومد خوابگاه و برات غذا آورده بود(آخه ما هیچوقت غذای دانشگاه و خوابگاه رو نخوردیم) و غروب طفلک این همه راه رو برمیگشت؟ خندید و گفت نگو دیگه جلوی بچه ها...گفتم اینها گوش نمیدن(اصلا هم گوش نمیدن!!!).
جونم براتون بگه که گفتیم و گفتیم و به همدیگه افتخار کردیم!!!ای جااانم! چقدر بزرگ و خانوم شده بودیم جفتمون.
آخ لاله آخ لاله ! با اومدنت بردی منو به کجا. دلم گرفت. میدونی از چی دلم گرفت؟ از اینکه بعد از یه سری مسائل که باور کن خودم هم یادم نمیاد از چی بود وقتی همدیگه رو میدیدیم وانمود میکردیم که ندیدیم. حالا گیریم که یه مشکلاتی با هم داشتیم و ... اما مهم اینه که بعد از این همه سال که دیدیم همدیگه رو انگار باز ریست شدیم و انگار نه انگار. گویی بعد از یک تعطیلات طولانی مدت همدیگه رو دیده باشیم.
کاش همیشه قدر با هم بودن هامون رو بدونیم و مسائلمون رو با گفتگو حل و فصل کینم. از کجا معلوم یکی از ما بعد از سالها بخوا دنماینده علمی بشه و بتونیم با هم ملاقات کنیم تا متوجه بشیم که همه چی رو فراموش کردیم. البته این خاصیت زمانه که با گذر خودش از روی رویدادهای مختلف اونها رو کمرنگ و کمتر قابل توجه میکنه.