نواختن آهنگ رفتن تا ... رفتن

گفته بودم که محل کارم داره عوض میشه. بله، چندین بار. گفته بودم دارم از جای فعلی ام دارم میرم. خوب اما مسیر رفتنم تغییر کرد. جایی دارم میرم و به واقع دارم میرم که اصلا تصورش رو نمیکردم. اما با همون شرکت قبلی که از اینجا رفت قراره کار کنم ، نه با آقای ح. که گفته بودم. اما تو یه مکان دیگه و یه محیط کاملا متفاوت با اینجا. خیلی متفاوت تر. شلوغ تر و کماکان دورتر. تصور کن شما از منطقه ۳ یهو توجه کنید یه هوو قراره برید به منطقه ۱۷. پیشرفتم دماغ گیره نه؟ از تراکم، شلوغی و دوری مسیر برام گفتند اما رها وقتی تصمیم میگیره کاری رو انجام بده چیزی نمیتونه مانعش بشه. رها عاشق تصمیم گیری های ناگهانی و محکمه و خوب هم پاشون میمونه. آخه معمولا من سخت تصمیم میگیرم و با تردید؛ اینه که اینجور تصمیم گیری ها منو به وجد میاره.

حالا رها جون چی شد یهو که اینطوری شد و شما داری از جاییکه این همه بهش عادت کرده بودی و دوستش داشتی کوچ میکنی؟ میگم برات ...

وارد جزئیات شدنم مستلزم اینه که کامل همه چی رو براتون توضیح بدم که شاید خیلی حس و حالش رو نداشته باشید و البته یک روزی سر فرصت این کار رو خواهم کرد. فقط میتونم در حال حاضر تاسف بخورم از اینکه توی هوای مسمومی اینچنینی تنفس میکنم. سمی که آنتی دوتی برایش نیست. دردم میگیره به خدا. فقط میتونم از یه همچین محیطی و از یه همچین آدم هایی فقط فرار کنم و به محیطی بروم که حس میکنم کمی امن تره؛ کمی سالم تره هوایی که تنفس میکنم. لااقل حس کنم که به خودم و همکارانم توهینی نمیشه. بهدخت همون دوستم که نماینده علمی یه شرکت خیلی نامی و اساسی است امروز اومده بود پیشم و کمی درد دل کردیم. داستانم و رفتار کارفرمای جدید و البته این قواعد و قانون های مزخرف معاونت رو براش گفتم و اذعان کردم که این چندین سال که با آدم های مختلف سر و کار داشتم با یه همچین موجودی برخورد نکرده بودم. تاسف خوردیم از اینکه چرا سیستم به یه آدم بیسواد و غیر متخصص اجازه فعالیت در این عرصه رو میده. تا باهاش برخورد نکرده بودم نمیتونستم تصور کنم که چطور میتونه باشه. بهدخت میگفت رها تقصیر خودمونه که این قارچ ها رشد کردند. ما بهشون اجازه دادیم. آره این آدم فقط پول داره و بس. این آدم و نظیر این آدم. با پول وارد یک وادی میشوند که کامل تخصصیه و متخصصین باید فعلا در حاشیه بمونند. یاد اون واحدهایی که با خون دل پاسشون میکردیم افتادم و چه افتخاری هم میکردیم الکی به خودمون. اینجایی که الان من ایستادم جایی است که صادقانه بگم همیشه آرزوش رو داشتم  اما نه به واقع کاری که انجام میدم و رفتاری که با من و همکارهام میشه. گاهی باید سکوت کنیم و رضا بدیم و گاهی هم درگیر بشیم و منزوی تر شیم یا خودمون هم یکی بشیم لنگه همون ها. به یاد سیمین (در جدایی نادر از سیمین) افتادم و رفتارش در مواجهه با مشکلات. یا ازشون فرار میکنی یا دستات رو میبری بالا و تسلیم میشی.

در این مورد رفتن بهترین کاری بود که میتونستم انجام بدم. حس خوبی دارم که ازش نخواستم که بابت مسئولیت اضافه ای که قرار بود رو دوشم بذاره توافق کنیم. محکم ایستادم و گفتم تا سر برج بیشتر نمیمونم. اول شهریور دارم اینجا رو ترک میکنم. او هم با حالتی آشفته که سعی میکرد و خیلی هم سعی میکرد پنهانش کنه بادی به غبغب انداخت که باشه مسئله ای نیست. ما امیدواریم که هر جا میروید موفق(ببخشید موفگ) باشید. در عوض دکتر ش. که اومده بود برای تسویه حسابهاش و شنید که من دارم ترک میکنم مستر ج. و اینجا رو مشتاقانه در مورد ادامه همکاری مون صحبت کرد و من بهش قول مساعد دادم. ازش درخواست اضافه حقوق هم کردم و با کمال میل پذیرفت. حالا رو رقمش توافق نکردیم و میدونم که تا جاییکه جا داشته باشه باهام راه میاد.

دروغ چرا دلم از رفتن میگیره و به یاد واکنش عصبی که خانم ط. از خودش نشون داد بعد از شنیدن رفتن من بغضم میگیره. اما میدونم که نبودنم هم مثل بودنم براشون عادی میشه. وقتی گرم کار بشیم خوب کمتر به بودن و نبودن ها فکر میکنیم. نه؟

جای جدید کارش زیادتره. یه تجربه نو. اما ازشون قول گرفتم اینترنتم رو راه بندازند که بعد از پیک کاریم به کارهای شخصیم هم برسم. نفیس جونم هم قول داده هفته ای یک روز بیاد و بهمون سر بزنه.  

باز میام و از جای جدید و آدم های جدید براتون میگم.

نظرات 8 + ارسال نظر
تیراژه یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:44 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

بله رها
کمتر کسی رو میشناسیم که بعد از سالها جزوه ورق زدن و از این نیمکت به آن نیمکت رفتنها الان از جایگاهش راضی باشد..ربطی به زیاده خواهی نداره..این خانه از پایبست ویران است.وقتی پول جای سواد و رابطه جای شرف را میگیرد اوضاع همین است بانو...مملکت ما سالهاست که روی تلی از خاکستر بنا شده..
امیدوارم که در محل کار جدید ارامش داشته باشی ..هرچند نسبی...

بله تیراژه جان متاسفانه همینطوره

خانه از پایبست ویران است ...
گفتنی ها گفته شد باقیش هم گفتنی نیست

مامان سارا یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:37 ق.ظ http://saraniroomand.persianblog.ir/

من عاشق تصمیم گیری های ضربتی ام

برات ارزوهای خوب دارم رهای شجاع

ای ای جااااانم سارای خوبم

فدات بشم عزیزم
تو هم از این راه دور آرزوهای طلایی که برای خودت و خونواده ات دارم رو بپذیر. آرشی هم ببوس

پونه یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 ق.ظ

امیدوارم هرجا هستی موفق وسلامت باشی
ومهمتر از اونا مکانی که میری آرامش مورد نظرتو بهت بده

فدای تو پونه جان ممنون
همیشه به من لطف داری تو

هاله بانو یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:20 ب.ظ http://halehsadeghi.blogsky.com/

پس تو که گفتی موندگار شدی که ؟؟؟؟؟
الان به من خیلی دور شدی؟؟؟
قرار بود همدیگه رو ببنیم آخه

نشد هاله نشد میخواستم اما نشد
میگم برات همه رو
دور شدم هاله دارم میگم منطقه ۱۷ جیگرم
میبینیم فاصله معنا نداره ...

هاله بانو یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:26 ب.ظ http://halehsadeghi.blogsky.com/

راستی میلاد چی؟؟؟؟؟؟؟

میلاد موند همونجا...

وکیل الرعایا یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:57 ب.ظ http://razeman.blogsky.com

متاسفانه همینطوره که میگی ... البته من دقیقا نمیدونم شغل شما چیه ... اما در مورد همه ی مشاغل این مسئله صدق میکنه ... هر کسی که پول داره ، در واقع همه چیز داره و اصلا نباید ازش سوال کنی که چی داری؟ تخصص؟علم؟مهارت؟توانایی عملی؟قدرت مدیریت؟....!!!
اما کسیکه پول نداره اولین چیزی که ازش می خوان مدرکه! بعدش هم که مدرک رو میکنه حالا نوبت میرسه به هزار دنگ و فنگ دیگه ... فلان و بهمان ! دیگه بقیه ی داستان رو هم که همه مون به خوبی میدونیم !!!
امیدوارم در محل کار جدید مشکلات به قوت قبل نباشن ... نمیگم کلا نباشن که میدونم هستن!

تو این گل و بلبل اباد بله همینه
و همش جلوی پاش سنگ میندازند ...
نمیدونم گمونم خوب باشه
ممنون عزیزم

خدیجه زائر پنج‌شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:03 ق.ظ http://480209.persianblog.ir

دنیای وارونه یعنی همین...........بعنوان یک مادر فقط باید تاسف بخورم.دخترم که کارشناس الکترونیکه بهش پیشنهاد منشیگری داده بودن تازه با کلی منت....یاد روزای دانشگاهش میافتم و شور و شوقی که دیگه تو این سالهای بیکاری دود شد و رفت هوا..

دنیای وارونه...
بله خانم زادری عزیز این هم تعبیریست برای خودش
آدم تاسف میخوره
امیدوارم که موفق باشند
ممنون که سر زدید عزیزم

دیباجون جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:28 ق.ظ http://dibajoon.blogsky.com

سلام وبلاگتون خیلی قشنگه

ممنون چشماتون قشنگ میبینه دیبا جون!٬

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد