دلم خیلی چیزها میخواهد

راستش ایده خاصی برای نوشتن پست تولدم نداشتم. 

اصلا نمیدونم مگر نوشتن پست تولد ایده هم میخواد. برخی از دوستان که قلم خیلی خوبی دارند و خیلی خلاق و دلنشین مینویسند پستهای تولدی محشری هم مینویسند. دلم میخواست همین حالا برای خودم یک همچین پستی مینوشتم. دلم خیلی چیزها میخواهد برای خودم. 

دوست دارم روز تولدم را. من روز تولدم در شناسنامه تاریخ دیگری است که هیچ دوستش ندارم. بنا به دلایلی آن تاریخ در شناسنامه بنده درج شده. 

قرانی در منزل پدری من موجود بود که یک قران خیلی قدیمی است. یک بار در روزگار نوجوانی به نوشته ای در صفحه سفید اولش برخورد کردم با این مزمون: در روز شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۵۸ هجری شمسی به دنیا آمد. از آن پس آن قران چیز دیگری بود برایم. 

سی و شش سال از آن تاریخ میگذره و بگویم هیچ چیز امروز شبیه آن شنبه خاص نیست. همچنان پویا و رها پیش خواهد رفت این رهای سی و شش ساله... .


پی نوشت: راستی من متوجه شدم سال ۵۸ روز تولد من جمعه بوده نه شنبه. گمونم من شب به دنیا اومدم.

حرفهای کودکانه

کوچکترین خواهرزاده ام یک روز، که احتمالا از اون روزهای۴۶ غروبی اش بود به من تعدادی پیام فرستاد و شکوه از خواهر بزرگتر و تنها خواهرش. چیزی نگفتم، گذاشتم خودش رو خالی کنه و اون هم همین کار رو کرد. وقتی پیام هاش زو میخوندم با خودم فکر کردم این عزیز دلم چقدر بزرگ وفهمیده شده.از بکار بردن برخی واژه هاش خنده ام میگرفت و با خوندن برخی از آنها تحسینش میکردم.

گفتمش که خاله ای میفهممت و میدونم که راه حل خوبی با تدبیر خودت پیدا میکنی. کمتر از یک ساعت بعد یه همچین پیامی فرستاد«خاله همه چی رو بی خیال،غم ‌وغصه ممنوع، خیلی خوشحالم، یاسی تو مدرسه اول شده،تقدیرنامه شو بابا براتون عکسش رو فرستاد...». خندیدم و خرسند شدم. هم از موفقیت خواهر بزرگتر و هم از محبت خواهر کوچکتر که دلش رو دل خواهرشه و به سرعت به قول خودش بدی هاش رو فراموش میکنه. 



یاد داستانی از هانس کریستین آندرسون افتادم. گمونم اسم داستانش حرفهای کودکانه است. چند کودک در یک منزل اشرافی یک تاجر جمع شدند و کمی فخرفروشی میکنند. پسرک فقیری دزدانه حرفهای آنها رو حسرتمندانه گوش میکند. سالها میگذرد و یک منزل اشرافی در شهرشان موجود میشود که متعلق است به همون پسر بچه فقیر. اما در این داستان عنوان میشه و تاکید میشه که تمام آن کودکان موجود در جمعی که ذکرش رفت به واسطه دل مهربانشان همه خوشحال و خوب زندگی میکنند و حرفهای آن زمانشان یک مشت حرفهای کودکانه بوده. 



کتاب خونی و وورجولک ها

کتاب خوندن همیشه حس خوبی میده. کتاب خوندن برای دخترمون یکی از بهترین کارهایی است که هر دو طرف دوست داریم. همسر جان هم وقتی از دستای کوچیکش کتاب انتخابیش رو که براش آورده میگیره یه بوسش میکنه و بغل میگیردش و فارغ از هر چیزی شروع به خوندن میکنه.

عمده کتابهای دختری به طبع شعر دارند و باید وهنگین و با حس خوندشون. این خودش استعداد کتاب خونی رو در ما تقویت میکنه. متشکرم دخترم. 

یکسری کتاب جدید از نمایشگاه براش خریدیم به نام وورجولک ها. شعر ها از ناصر کشاورز هست و تصویرهای بسیار زیبایی دارد. یه مجموعه هشت جلدیه با شعرهای خیلی قشنگ. خود ناصر کشاورز هم کتاب ها رو قصه گویی کرده. یک دی وی دی هم همراه کتابها هست. شعرها عالیه. قصه گویی ناصر کشاورز رو هم دوست داشتم. 


کسانی هم که مجموعه های خاله ستاره رو گرفتند و دوست داشتند اگر ترانه های خاله ستاره ۵ رو نگرفتند حتما تهیه کنند. چون خیلی بهتر روش کار شده و شعرهای بسیار خوب و آموزنده ای داره. کتاب همراهش هم اگه تونستید تهیه ‌کنید. دختر من که عاشقشونه و خودش حین خوندن  کتاب خودش همراهیمون میکنه.

باز هم تاکید میکنم که وقتی بچه وقتی رو پای تماشای تلویزیون سپری میکنه بهتره فراگیری مثبتی هم براش به دنبال داشته باشه.