ما و گره هامان و البته ال_کلاسیکو

با خودم قرار گذاشته بودم امشب زود نخوابم و بشینم ال_کلاسیکو ببینم. حالا فقط صدای مزدک میرزایی رو میشنوم. صفحه سیاه ... حالا من مدتهاست که کامل فوتبال ندیدم و فقط نتایج رو دنبال میکنم امشب هم که خواستم ببینم...همسر جان هم روی کاناپه خوابش برده دخترش هم که سه ساعتی میشه خوابیده. من موندم و اینجا و صدای ضعیف گزارش فوتبال و صدای شب.

گره، این چیزیه که میخوام کمی در موردش بنویسم. گره شخصیتی برخی از ما که موجب خیلی از ناهنجاری ها در رفتارهامون میشه. دقت کردید که خیلی از آدم ها عادت دارند که توجیه کنند ضعف رفتارو شخصیتیشون رو. " مگه من دختر کی ام؟" ، " حق داره خوب از پسر فلانی چه توقعی میره؟" ، " من عیب نداره این کارها رو کنم تو چرا که بابات فلانیه؟"، " حق داره خوب باهاش بدرفتاری شده" ...

ژابی...ژابی... نه نشد...

لازم نیست خیلی متخصص امر باشیم که بدونیم ریشه رفتارهامون برمیگرده به دوران کودکی و حتی جنینی ما. جبر خونوادگی هم قبول دارم. شرایط زندگی و اجتماعی هم که تاثیر زیادی دارند تو واکنشهای ما و رفتارهامون. اما ما هم میتونیم خیلی چیزها رو کنترل کنیم. مدام خطاهامون رو با این جبرها توجیه نکنیم و بدونیم خود ما هم باید یه حرکتی بکنیم وگرنه تو دور معیوب این جبر می افتیم. میشناسم کسانی رو که نه پدر به فکری داشتند نه مادر خیلی باسواد و رده بالایی اما خوب درخشیدند در عرصه زندگی. نخواستند اونجایی باشند که فردا روز در این زندگی نگاه کنند و ببینند پا جای پای همون پدر و مادر گذاشتند فقط با ورژن جدید و سبک و سیاقی اندکی متفاوت. خیلی هم ناراحت نباشند چرا که از پسر/دختر فلانی بیشتر از این انتظار نمیره. بدبختی هاشون رو هم ادامه بدبختیهای خانواده شون بدونند و این رو سینه به سینه منتقل کنند. نه ...یه جایی باید با خودمون روبرو بشیم و خودمون قبل از همه خودمون رو قضاوت کنیم و بخواهیم اونی نباشیم که انتظار میره و هم خودمون و هم دیگران رو غافلگیر کنیم.
خیلی حرف دارم در این مقوله که بگم خیلی. البته از دیدگاه های متفاوتی میشه به این گره های درونی نگاه کرد و من از این زاویه بهش نگاه کردم. سعی کینم به باز کردن گره های درونی مون بپردازیم تا اینکه به داشتنشون عادت کینم و گاها محکم تر ببندیمشون.
و... و ... کمک کنیم تا دیگران هم بتونند این گره هاشون رو باز کنند. حالا کمک هم نمیکنیم کاری نکنیم که سستشون کنیم  و بال پروازشون رو بچینیم.
و اکنون بارسلونا جونم یه گل زد ... امیدوارم تا آخرش همین ریختی بمونه ...
گمونم برم بخوابم. صبح زود هم که قراره جوجه کوچولو با جیک جیک هاش بیدارمون کنه...

فردای ال_کلاسیکو اضافه شد(): نخیر آدمکه همون ریختی نموند و تساوی شد نتیجه یک بازی خوب به هر حال تیم محبوب ما برنده نشد اما باز هم دمشون گرم

کنارم بخواب شیرینم

کنارش دراز کشیده بودم ... خوابش برده بود. آروم پا شدم و رفتم سروقت کامپیوتر. وقت خوبی بود که به صفحه های متعددی که باز کرده بودم رسیدگی کنم. اما تند و تند صفحه های باز شده رو بستم و زود رفتم رو تخت کنارش دراز کشیدم. بعدازظهرها کنار هم روی تخت ما میخوابیم. دلم نمیخواست این صحنه زیبای خوابیدنش رو از دست بدم. ترجیح میدادم بجای خوندن مطالبی که دنبالشون بودم یا حتی چک کردن ای میل و هزار تا کار دیگه، در لپ تاپ رو ببندم و با آرامش فقط به چهره قشنگ و معصومش در حال خواب خیره بشم. اصلا مهم نبود که کلی کار عقب افتاده تو خونه هم دارم. الان مهمترین کار من اینه که تو این بعدازظهر رخوت آور زمستونی که چندان هم سرد نیست کنار دخترم دراز بکشم و نگاهش کنم. 



یه کوسن از روی تخت برداشتم و آروم سُرش دادم زیر گردنم و خودم رو اندکی بالاتر از سطح بدن کوچولوش کشیدم و اینطوری کامل به صورتش میتونستم مسلط باشم و بهتر ببینمش. نگاهم از پیشونی بلند و زیباش به سمت پلکهای خوش فرم و قشنگش کشیده شد و به مژه های برگشته اش نگاه کردم و در دل هزار بار فداییش شدم. بینی قشنگش و دهان زیباش که به طرز شیرینی بسته شده رو میبینم و چونه گرد و قشنگش رو وسوسه میشم که نوازش کنم اما میدونم الان خوابش تو فاز عمیق نیست و هر آن ممکنه که بیدار بشه، پس خودم رو کنترل میکنم و فقط نگاهش میکنم. گونه های پر و صافش رو که از نظر میگذرونم دلم برای بوسیدنشون آب می افته. اما فقط نگاهش میکنم. همینطور در حال نگاه کردن و تحسین کردنش پلکهام سنگین میشه و ... کمی بعد با صدای شیرین زندگی بخشش چشمهام رو باز میکنم و روزمون در کنار هم ادامه پیدا میکنه...


یک هدیه وصف ناپذیر


گفته بودم که از داستان های سوپ جوجه خواهم نوشت. این یکی از دل نوشته های مادری است به نام "ژانت لیزفسکی" که چون خیلی دوستش داشتم و حرف دل خیلی از مادرها میتونه باشه به عنوان اولین داستان از این مجموعه در این پست میگنجونمش. امیدوارم خوشتون بیاد.



او به این دنیا قدم میگذارد. او از آسمانها فرستاده شده و در آغوش من است. هدیه ای است از طرف خداوند؛ یک هدیه وصف ناپذیر. وقتی به او نگاه میکنم، صفا و آرامش فضای اطرافش را احساس میکنم.در حالیکه اشک شوق میریزم آرام در گوشش میگویم: " از اینکه پیش ما هستی خیلی خوشحالیم. ما برای دیدن تو خیلی انتظار کشیدیم". او چشمهایش را باز میکند، انگار چیزی در وجود  من تغییر میکند. یک لحظه جاودانه که پر است از سئوالهای بی شمار در مورد این که زندگی چیست. در چشمهایش عشق مطلق و اعتماد کامل را میبینم. من یک مادر هستم. در آن لحظه چیزی را که برای راهنمایی او نیاز دارم احساس میکنم و از ته دل به آن آگاهی می یابم. 

او بر روی تختخواب بین من و پدرش خوابیده است. انگشتان دست و پای او را میشماریم و از اینکه یک چنین موجود کوچکی اینقدر کامل آفریده شده در شگفتیم. سعی میکنیم قیافه او را با قیافه خودمان مقایسه کنیم تا ببینیم چه قسمتهایی از چهره اش به ما رفته و چه قسمتهایی بی  نظیر هستند. چیزی برای گفتن نداریم، اما قلب و ذهن ما پر است از افکار مختلف؛ آرزوها و رویاهایی که برای او داریم، این که چه هدیه ای با خودش برای ما آورده است و ارتباط او با دنیا چگونه باید باشد. درست لحظه ای که به او نگاه میکنم و عشق و لذتی را که با خود آورده احساس میکنم، به نظر میرسد فشارهای زندگی از روی دوشم برداشته میشود و آنچه در دنیا مهم است و حقیقت دارد بر من آشکار میشود. انگار در کنار یک دانشمند بزرگ و عاقل قرار گرفته ای. حالا دیگر بشتن چشمها و خوابیدن دشوار است. 



با گذشت روزها و سالها از بزرگ شدن و تبدیل شدن او به شخصیت دیگری بهت زده میشویم. اولین لبخند، اولین قدم ... همه طبق نقشه اما به زبان و روش مخصوص به خودش. او به ما یاد میدهد که چگونه دوباره مانند دوران کودکی بازی کنیم، مانند او راه برویم و دنیا را دوباره ببینیم. چیزهایی که دیدن  وشناختنشان برای ما عادی شده بود دوباره کشف کنیم. مسلما چیزهای زیادی هست که آنها را به یاد می آورد، احساس میکند و میبیند. چیزهایی که ما دیگر نمیتوانستیم ببینیم و احساس کنیم.



زمانی پرواز خواهد کرد و بزرگ خواهد شد، یک دختر جوان، آماده بلندپروازی در این دنیا و دادن آنچه که به خاطر آن آمده است. رفتن او درد آور خواهد بود. میدانیم که او مال ما نیست و نمیتوانیم او را نگه داریم. او پیش ما آمده تا به ما درس دهد، ما را خوشحال کند ، ما را کامل کند و به خدا ارتباط دهد.

 

شما رو نمیدونم اما من که بار اول که خوندم چشمام خیس شدند و بعد از هر بار خوندن حس غریبی بهم دست میده.


* این مطلب برگرفته از کتاب سو جوجه برای تقویت روح مادران ، نوشته: جک کنفیلد ، مارک ویکتور هنسن، جنیفر رید و مارسی شیموف...برگردان: اکرم علیزاده

تلاش...

بعضی چیزها هستند که مثل ارث بابای آدم بی هیچ زحمتی به دست میان. هوش و استعداد و زیبایی هم این این دست هستند. بعضی آدم ها باهوش تر و با استعدادتر هستند. البته خوب کاری نداریم که الان به زور دگنک و هزار مدل کلاس و معلم های رنگارنگ و یادگیری انواع و اقسام تست ها و ... بچه ها رو میخواهند وارد مدرسه های استعدادهای درخشان کنند و باز هم کاری نداریم که همین بچه ها با تمام این ادعای هوش و ذکاوت، هزار مدل پشت کنکور میمونند و آخر سر ... آخر سر هم به ما چه اصلا. بگذزیم ... البته خود من با بچه های باهوش خیلی حال میکنم و یاد دادن به همچین بچه هایی بسیار لذت داره و بدون اینکه زحمت بکشی خیلی سریع مطلب رو میگیرند. البته یه مسئله ای که در مورد بچه های واقعا باهوش هست اینه که ممکنه این هوش سرشار باعث شه به خودشون کمی غره بشن و کمتر تلاش کنند.


 داستان لاک پشت و خرگوش رو که حتما حتما یادتون میاد. همون خرگوش تیز پایی که حریف خودش، لاک پشت رو دستکم گرفت و ... آخرش هم که بهتر میدونید. میخوام اینو بگم که تلاش و پشتکار در زندگی خیلی خیلی موثره و هر کسی بدون توجه به میزان بهره هوشی خودش میتونه خودش رو تا هر حدی که فکر میکنه میتونه برسه بالا ببره. عاشق این آدم های با اراده هستم من. یکی از آشنایان، مثال خوبی برای همین آدم های با اراده و پشتکاره. شخصی که بسیار سخت زندگی کرده و تو شرایط بسیار سختی هم درس خونده. یک شخص معمولی و با بهره هوشی معمولی. اما خواسته که اینجایی که هست نباشه و به پیش رفته و رفته و رفته ... تا جایی که شنیدم به مدارج علمی بالایی دست پیدا کرده و خیلی خوب داره زندگی میکنه. من این آدم رو همیشه تحسین کرده و میکنم. چون کمابیش میدونم چطور به اینجایی که الان هست رسیده و براش بسیار خوشحالم. 


عاشقانه ای برای دخترم!


دخترکم، عزیزم، شیرینم داری کم کم جلوی چشمانم بزرگ میشی و پیش میری.





                           

ادامه مطلب ...

ستاره ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

زمستون و سوپ جوجه!

زمستون امسال رو خیلی حس نمیکنم چون خیلی کم از خونه خارج میشم. اما چند روز پیش که بعد از مدتها از خونه خارج شده و کمی پیاده مسیری رو طی کردم تغییر دما رو بطور محسوسی متوجه شدم. زمستون فقط تو خونه میچسبه چون من به سرما حساسم و گاهی اصلا گرمم نمیشه. گویی سرما تو دلم خونه میکنه و از اونجا به تمام تنم ساطع میشه. ولی شبهای بلند زمستون توی گرمای خونه و نوشیدن یک نوشیدنی گرم در کنار عزیزانت حس بسیار خوبی داره که کمتر مشابهش رو میتونیم داشته باشیم.

امسال که دیانا کوچیکه و نمیتونیم خیلی بیرون ببریمش توفیقی اجباری شده که بیشتر در خونه باشم و خونه داری کنم. البته بیشتر وقتم به انجام کارهای دختری میگذره قربونش بشم. اینقدر وقتم رو پر میکنه که گاها بیشتر کارهای خونه رو باید فاکتور بگیرم. این اصلا مهم نیست. مهم رضایت پرنسس کوچولومونه که فراهم بشه. الهی فداش شم من که نمیذاره خستگی به تن بابش و من بمونه و با حرکات و رفتارهاش همه رو از بین میبره.

وقتی با اون چشمان به غایت زیباش به چهره و مخصوصا چشمانمون خیره میشه جفتمون به پرواز در میاییم و به اوج میریم. تو اون چشمان پر عمقش غرق میشیم و حس توصیف نشدنی ای بهمون میده. 



چند سال پیش که چندان به مادر شدن فکر نمیکردم به طور اتفاقی کتاب سوپ جوجه برای تقویت روح مادران رو خریدم. مونده بود و غیر از چند تا داستانش نخونده بودمش. هر وقت فرصت کنم یکی یکی ازشون میخونم و حسشون میکنم. یه کتاب مستنده که بر اساس نوشته های همین مادران و گاها بچه ها نوشته شده. ساده است و نثر روونی داره. اما واقعا حکم سوپ جوجه رو داره اونهایی که خوندند متوجه میشن من چی میگم. دوست داشتم یکی دو تا از اون داستان ها یا بهتر بگم نامه ها رو بنویسم. فرصت کنم حتما همین کار رو میکنم. هر چند خود ما هم اگه از مادرانگی هامون از ته دل بنویسیم میتونیم یه همچین سوپ خوشمزه ای رو آماده کنیم.

وای از دست BCG

روی بازوی چپ آثار یک زخم کوچک کمرنگ نسبتا بد ترکیب وجود داره.  این آثار همون واکسن BCG معروفه که بدو تولد به نوزاد تزریق میشه و از همون اول جاش روی بازوی ظریف نوزاد مشخصه. حتما هم خوب همه میدونید که این واکسن نسبت به بیماری سل ایمنی میده. دستش درد نکنه چون به واقع بیماری خطرناکی است و چون در کشورمون ریشه کن نشده همچنان باید واکسنش تزریق بشه. اما خوب متاسفانه کمی بد قلقه و به دنبال تزریقش واکنشهایی ممکنه به دنبال داشته باشه.
بار اول که التهاب محل تزریق واکسن رو روی بازوی دخترم دیدم که بعد از حدود چهل و شش روزگی اش رخ داده بود کمی جا خوردم. با وجود اطلاع از اینکه واکنشهایی ممکنه به دنبال تزریق رخ بده اما خوب وقتی رو بازوی بچه یک و نیم ماهه ات یه التهاب اساسی (تقریبا با قطر 7-6 میلیمتر) رو ببینی حس خوبی اصلا نداره. البته بگم بدون درد. اون قسمت ملتهب بود تا یکی دو روز بعد سر باز کرد و چرک اساسی ازش خارج شد. تا یکی دو هفته هم ادامه دار بود این ماجرا. از سه ماهگی اش دیگه التهاب و خروج گاه و بیگاه چرک کامل قطع شد و جاش فقط باقی موند. با اومدن چهار ماهگی این باسیل خان یه مدل دیگه در بدن دلبندمان ابراز وجود کرد و اون هم تورم غدد لنفاوی زیر بغل چپش بود. باز هم نگران نشدم چون مطمئن بودم که باز هم کار باسیل کالمت گرین هستش و سیستم ایمنی دختر خوشگلم باهاش درگیره هنوز. من دور اون فعالیت سیستم ایمنی ات بگردم عزیز دلم آخه. حالا هم سر باز کرده و کلی چرک ازش خارج شده. از دکتر جونش سئوال کردم که چرا اینطوریه این واکسن های ما و اینقدر واکنش چرا آخه؟! جوابم رو اینطوری داد که نوع واکسن BCG ای که ما تو کشورمون داریم از نوعی از این واکسنه که یه جورایی تهاجمی تره و باید چندین بار پاساژ داده بشه که خوب متاسفانه این کار انجام نمیشه. حالا قراره( از همون قرار ها...) که اقداماتی رو انجام بدن در این زمینه. باز هم خوبه با وجود این اذیت هایی که بچه های ما شدند لااقل بچه های اونها کمتر آزار ببینند.


مامان هایی که این مسئله رو پشت سر گذاشتند که خوب هیچی اما اونهایی که هنوز نی نی شون خیلی کوچولوه یا تو راهه(جانم) یا ... نگران نباشند و کار خاصی هم لازم نیست برای این عارضه انجام بدهید. نه پماد نه هیچی. کاریش نکنید. فقط اون ناحیه رو تمیز نگه دارید. همین.
الهی که همه گوچولوها سالم باشند و اونهایی که از این نعمت بزرگ محرومند هر چه زودتر خوب خوب بشن.

دل تنگم! آرام!

یه روز از اون روز دلتنگ میگذره. دلتنگیه، رقیق تر شده یا بهتر بگم فراموشش کردم و بهش توجه نمیکنم. وقتی دخمری خواب بود همش دلم میخواست به یکی زنگ بزنم و یکم درد دل کنم. به کی آخه؟ چی بگم؟ هر گزینه ای که تو ذهنم اومد با دلایل منطقی و همیشگیم حذف شد. لعنت به هر چی منطق تو دنیاست... چقدر کسانی که بدون توجه به آرامش دیگران هر چی هست و نیست رو بیرون میریزند راحت میکنند خودشون رو. تازه من آدم درون گرایی نیستم به اون صورت اما کم پیش میاد یا اصلا پیش نمیاد بعضی مسائل رو بازگفت کنم.
دیشب که همسر بچه به بغل وارد آشپزخونه شد و پرسید خوب امروز چطور بود؟ سریع گفتم: خوب...ولی دلم گرفته بود. پرسید چراااا آخه؟ و من شونه بالا زدم و بحث رو سریع عوض کردم. همین!
قاعدتا با این همه مشغله روزانه نباید وقتی برای دلتنگی برام بمونه اما گاهی اجتناب ناپذیره و اتوماتیک وار میاد.
امروز اما همه دلتنگی ها پرید. با خنده های قشنگ و نگاه های پر معنای فرشته کوچولوم همه شون نقش بر آب شدند. بغلش کرده بودم به شیوه خاص خودم که زانوهام رو جمع میکنم و جوری میذارمش که سرش رو زانوم باشه و روش به سمتم. چند لحظه ای حواسم بهش نبود و داشتم مطلبی رو از اینترنت میخوندم که به خودم اومده و دیدم چرخیده و داره برای خودش میخونه و بازی میکنه. با صدای بلند خندیدم و بهم نگاه کرد و خندید. خیلی بامزه شده بود و باز من خندیدم و اینقدر خندیدم تا اشک از چشمانم سرازیر شد.
نمیخوام بگم که "دیانای عزیزم هیچگاه نخواهم گذاشت چشمانت گریان شود." یا "نمیگذارم دلت از چیزی بگیرد." چون واقعا توانایی اش رو ندارم و نمیتونم همه چیز رو مدیریت کنم. اما میتوانم به دردانه ام این قول را بدهم و با تلاش خودم و توجه بیشتر به او عملیش کنم که " دیانای عزیزم! سعی میکنم که نگذارم عامل دلتنگی و گریه ات خودم باشم."



پدر باش! یه پدر واقعی

پدرها همیشه نقش خیلی خاصی در زندگی بچه هاشون بخصوص دخترهاشون بازی میکنند. اولین قهرمان زندگی یک بچه، پدرشه. اولین مرد زندگی یک دختر، پدرشه. پدره که با بودنش همه احساس امنیت میکنند. این یه تعریف از پدره. چیزی که همه از یک مرد بعنوان یک پدر انتظار دارند.
اما براستی چند درصد مردهای ما این تعریف در موردشون صدق میکنه و این حس امنیت رو به بچه هاشون میدهند؟



برادر همسر تعریف میکرد که با دختر کوچولوی دوست داشتنی اش سوار تله کابین شده بودند. با یه حالت بامزه ای میگفت اون بالا من که ترسیده بودم اما این فسقلی نه تنها نمیترسید که کلی هم ذوق زده بود و نمیخواست بیاد پایین. فکر کردم که معلومه در آغوش پدر اینقدر احساس امنیت میکرده که ذره ای به سقوط و ترس فکر نمیکرده. فرشته نجاتش رو در کنار خودش میدیده.
حتما دقت کردید که یک بچه کوچک وقتی در یک جمع بیگانه قرار میگیره از آغوش پدرش دور نمیشه، که حسی که از غریبگی جمع داره رو با آرامش و امنیت وجود پدر فراموش میکنه.از همون ابتدا نقش کلیدی پدر در زندگی فرزندش تعریف میشه.
چقدر دردناکه وقتی که میبینی همین قهرمان قصه زندگی، براحتی شخصیت و غرور بچه شو در یک جمع خرد میکنه. چه انتظاری از اون بچه میشه داشت؟ که بیش از اندازه حساس نباشه؟ که برای مطرح کردن خودش در یک جمع مدام تو حرف دیگران ندوه؟ که پرخاشگری نکنه؟ که به هر کسی حسادت نکنه؟ که با بچه های دیگه بد رفتاری نکنه؟ که مدام در جمع خانواده و مدرسه و مهد یا هر جمعی ناهنجاری های گوناگون رفتاری از خودش بروز نده؟
نه جدا میشه انتظار داشت که دیگران شخصیت و احترام برای بچه ای که پدر یا مادرش براش در یک جمع ارزش قائل نمیشن بذارند؟
آقای پدر! لطف کن یکم از خودت بیا پایین. این بچه رو ببین! این موجود معصوم و عزیزی که به کوچکترین حرکت و رفتار تو حساسه و فراموشش نمیکنه. وقتی از نق نق ها و بهانه جویی هاش اعصابت بهم ریخت با دستان بزرگت لطفا تو اون دهن کوچیکش حتی ضربه هم نزن. به قیافه قشنگش نگاه کن و ببین که اون فقط یه بچه است. بچگی خود رو به یاد بیار. بیاد بیار وقتی رو شونه پدرت سوار میشدی و به پارک میرفتی؟ به یاد بیار قلدری هات و بهونه گیری هات رو؟ دستان بزرگت رو حمائل سرش کن و نوازشش کن. اون به تو بیش از اون چه فکر کنی محتاجه. نمیخوام بگم که این روزها تموم میشن و بزرگ میشه و همین رفتارها رو به خودت برمیگردونه. همین ناهنجاری ها و ترسی که تو قیافه اش موج میزنه و خرد شدن شخصیتش همین حالا برای تو بزرگترین سیلی است. به خودت بیا. کی هستی مگه؟ فکر کن به واژه مقدس پدر که الان لقب توست. پدر باش. باهاش رفیق باش. ازش دلجویی کن. بذار بچگی کنه. اون رو از خودش نگیر.