کنارش دراز کشیده بودم ... خوابش برده بود. آروم پا شدم و رفتم سروقت کامپیوتر. وقت خوبی بود که به صفحه های متعددی که باز کرده بودم رسیدگی کنم. اما تند و تند صفحه های باز شده رو بستم و زود رفتم رو تخت کنارش دراز کشیدم. بعدازظهرها کنار هم روی تخت ما میخوابیم. دلم نمیخواست این صحنه زیبای خوابیدنش رو از دست بدم. ترجیح میدادم بجای خوندن مطالبی که دنبالشون بودم یا حتی چک کردن ای میل و هزار تا کار دیگه، در لپ تاپ رو ببندم و با آرامش فقط به چهره قشنگ و معصومش در حال خواب خیره بشم. اصلا مهم نبود که کلی کار عقب افتاده تو خونه هم دارم. الان مهمترین کار من اینه که تو این بعدازظهر رخوت آور زمستونی که چندان هم سرد نیست کنار دخترم دراز بکشم و نگاهش کنم.
یه کوسن از روی تخت برداشتم و آروم سُرش دادم زیر گردنم و خودم رو اندکی بالاتر از سطح بدن کوچولوش کشیدم و اینطوری کامل به صورتش میتونستم مسلط باشم و بهتر ببینمش. نگاهم از پیشونی بلند و زیباش به سمت پلکهای خوش فرم و قشنگش کشیده شد و به مژه های برگشته اش نگاه کردم و در دل هزار بار فداییش شدم. بینی قشنگش و دهان زیباش که به طرز شیرینی بسته شده رو میبینم و چونه گرد و قشنگش رو وسوسه میشم که نوازش کنم اما میدونم الان خوابش تو فاز عمیق نیست و هر آن ممکنه که بیدار بشه، پس خودم رو کنترل میکنم و فقط نگاهش میکنم. گونه های پر و صافش رو که از نظر میگذرونم دلم برای بوسیدنشون آب می افته. اما فقط نگاهش میکنم. همینطور در حال نگاه کردن و تحسین کردنش پلکهام سنگین میشه و ... کمی بعد با صدای شیرین زندگی بخشش چشمهام رو باز میکنم و روزمون در کنار هم ادامه پیدا میکنه...
گفته بودم که از داستان های سوپ جوجه خواهم نوشت. این یکی از دل نوشته های مادری است به نام "ژانت لیزفسکی" که چون خیلی دوستش داشتم و حرف دل خیلی از مادرها میتونه باشه به عنوان اولین داستان از این مجموعه در این پست میگنجونمش. امیدوارم خوشتون بیاد.
او به این دنیا قدم میگذارد. او از آسمانها فرستاده شده و در آغوش من است. هدیه ای است از طرف خداوند؛ یک هدیه وصف ناپذیر. وقتی به او نگاه میکنم، صفا و آرامش فضای اطرافش را احساس میکنم.در حالیکه اشک شوق میریزم آرام در گوشش میگویم: " از اینکه پیش ما هستی خیلی خوشحالیم. ما برای دیدن تو خیلی انتظار کشیدیم". او چشمهایش را باز میکند، انگار چیزی در وجود من تغییر میکند. یک لحظه جاودانه که پر است از سئوالهای بی شمار در مورد این که زندگی چیست. در چشمهایش عشق مطلق و اعتماد کامل را میبینم. من یک مادر هستم. در آن لحظه چیزی را که برای راهنمایی او نیاز دارم احساس میکنم و از ته دل به آن آگاهی می یابم.
او بر روی تختخواب بین من و پدرش خوابیده است. انگشتان دست و پای او را میشماریم و از اینکه یک چنین موجود کوچکی اینقدر کامل آفریده شده در شگفتیم. سعی میکنیم قیافه او را با قیافه خودمان مقایسه کنیم تا ببینیم چه قسمتهایی از چهره اش به ما رفته و چه قسمتهایی بی نظیر هستند. چیزی برای گفتن نداریم، اما قلب و ذهن ما پر است از افکار مختلف؛ آرزوها و رویاهایی که برای او داریم، این که چه هدیه ای با خودش برای ما آورده است و ارتباط او با دنیا چگونه باید باشد. درست لحظه ای که به او نگاه میکنم و عشق و لذتی را که با خود آورده احساس میکنم، به نظر میرسد فشارهای زندگی از روی دوشم برداشته میشود و آنچه در دنیا مهم است و حقیقت دارد بر من آشکار میشود. انگار در کنار یک دانشمند بزرگ و عاقل قرار گرفته ای. حالا دیگر بشتن چشمها و خوابیدن دشوار است.
با گذشت روزها و سالها از بزرگ شدن و تبدیل شدن او به شخصیت دیگری بهت زده میشویم. اولین لبخند، اولین قدم ... همه طبق نقشه اما به زبان و روش مخصوص به خودش. او به ما یاد میدهد که چگونه دوباره مانند دوران کودکی بازی کنیم، مانند او راه برویم و دنیا را دوباره ببینیم. چیزهایی که دیدن وشناختنشان برای ما عادی شده بود دوباره کشف کنیم. مسلما چیزهای زیادی هست که آنها را به یاد می آورد، احساس میکند و میبیند. چیزهایی که ما دیگر نمیتوانستیم ببینیم و احساس کنیم.
زمانی پرواز خواهد کرد و بزرگ خواهد شد، یک دختر جوان، آماده بلندپروازی در این دنیا و دادن آنچه که به خاطر آن آمده است. رفتن او درد آور خواهد بود. میدانیم که او مال ما نیست و نمیتوانیم او را نگه داریم. او پیش ما آمده تا به ما درس دهد، ما را خوشحال کند ، ما را کامل کند و به خدا ارتباط دهد.
شما رو نمیدونم اما من که بار اول که خوندم چشمام خیس شدند و بعد از هر بار خوندن حس غریبی بهم دست میده.
* این مطلب برگرفته از کتاب سو جوجه برای تقویت روح مادران ، نوشته: جک کنفیلد ، مارک ویکتور هنسن، جنیفر رید و مارسی شیموف...برگردان: اکرم علیزاده
بعضی چیزها هستند که مثل ارث بابای آدم بی هیچ زحمتی به دست میان. هوش و استعداد و زیبایی هم این این دست هستند. بعضی آدم ها باهوش تر و با استعدادتر هستند. البته خوب کاری نداریم که الان به زور دگنک و هزار مدل کلاس و معلم های رنگارنگ و یادگیری انواع و اقسام تست ها و ... بچه ها رو میخواهند وارد مدرسه های استعدادهای درخشان کنند و باز هم کاری نداریم که همین بچه ها با تمام این ادعای هوش و ذکاوت، هزار مدل پشت کنکور میمونند و آخر سر ... آخر سر هم به ما چه اصلا. بگذزیم ... البته خود من با بچه های باهوش خیلی حال میکنم و یاد دادن به همچین بچه هایی بسیار لذت داره و بدون اینکه زحمت بکشی خیلی سریع مطلب رو میگیرند. البته یه مسئله ای که در مورد بچه های واقعا باهوش هست اینه که ممکنه این هوش سرشار باعث شه به خودشون کمی غره بشن و کمتر تلاش کنند.
داستان لاک پشت و خرگوش رو که حتما حتما یادتون میاد. همون خرگوش تیز پایی که حریف خودش، لاک پشت رو دستکم گرفت و ... آخرش هم که بهتر میدونید. میخوام اینو بگم که تلاش و پشتکار در زندگی خیلی خیلی موثره و هر کسی بدون توجه به میزان بهره هوشی خودش میتونه خودش رو تا هر حدی که فکر میکنه میتونه برسه بالا ببره. عاشق این آدم های با اراده هستم من. یکی از آشنایان، مثال خوبی برای همین آدم های با اراده و پشتکاره. شخصی که بسیار سخت زندگی کرده و تو شرایط بسیار سختی هم درس خونده. یک شخص معمولی و با بهره هوشی معمولی. اما خواسته که اینجایی که هست نباشه و به پیش رفته و رفته و رفته ... تا جایی که شنیدم به مدارج علمی بالایی دست پیدا کرده و خیلی خوب داره زندگی میکنه. من این آدم رو همیشه تحسین کرده و میکنم. چون کمابیش میدونم چطور به اینجایی که الان هست رسیده و براش بسیار خوشحالم.
دخترکم، عزیزم، شیرینم داری کم کم جلوی چشمانم بزرگ میشی و پیش میری.
ادامه مطلب ...
زمستون امسال رو خیلی حس نمیکنم چون خیلی کم از خونه خارج میشم. اما چند روز پیش که بعد از مدتها از خونه خارج شده و کمی پیاده مسیری رو طی کردم تغییر دما رو بطور محسوسی متوجه شدم. زمستون فقط تو خونه میچسبه چون من به سرما حساسم و گاهی اصلا گرمم نمیشه. گویی سرما تو دلم خونه میکنه و از اونجا به تمام تنم ساطع میشه. ولی شبهای بلند زمستون توی گرمای خونه و نوشیدن یک نوشیدنی گرم در کنار عزیزانت حس بسیار خوبی داره که کمتر مشابهش رو میتونیم داشته باشیم.
امسال که دیانا کوچیکه و نمیتونیم خیلی بیرون ببریمش توفیقی اجباری شده که بیشتر در خونه باشم و خونه داری کنم. البته بیشتر وقتم به انجام کارهای دختری میگذره قربونش بشم. اینقدر وقتم رو پر میکنه که گاها بیشتر کارهای خونه رو باید فاکتور بگیرم. این اصلا مهم نیست. مهم رضایت پرنسس کوچولومونه که فراهم بشه. الهی فداش شم من که نمیذاره خستگی به تن بابش و من بمونه و با حرکات و رفتارهاش همه رو از بین میبره.
وقتی با اون چشمان به غایت زیباش به چهره و مخصوصا چشمانمون خیره میشه جفتمون به پرواز در میاییم و به اوج میریم. تو اون چشمان پر عمقش غرق میشیم و حس توصیف نشدنی ای بهمون میده.
چند سال پیش که چندان به مادر شدن فکر نمیکردم به طور اتفاقی کتاب سوپ جوجه برای تقویت روح مادران رو خریدم. مونده بود و غیر از چند تا داستانش نخونده بودمش. هر وقت فرصت کنم یکی یکی ازشون میخونم و حسشون میکنم. یه کتاب مستنده که بر اساس نوشته های همین مادران و گاها بچه ها نوشته شده. ساده است و نثر روونی داره. اما واقعا حکم سوپ جوجه رو داره اونهایی که خوندند متوجه میشن من چی میگم. دوست داشتم یکی دو تا از اون داستان ها یا بهتر بگم نامه ها رو بنویسم. فرصت کنم حتما همین کار رو میکنم. هر چند خود ما هم اگه از مادرانگی هامون از ته دل بنویسیم میتونیم یه همچین سوپ خوشمزه ای رو آماده کنیم.