این مسلم و مبرهنه که همه پدر و مادرها خوشبختی و سعادت فرزندان خودشون رو میخوان اما ... اما همه شون قبول کنید که نمیدونند راه سعادت فرزندانشون کجاست. برخی هم که قربونشون برم که از مادر یا پدر بودن صرفا حق و حقوقش رو بلدند و اینکه مدام این رو به بچه هاشون گوشزد کنند وگرنه شاید نادانسته باعث خیلی از مشکلات و گره های روانی بچه ها خود اونها باشند.
برخی مادرها هستند که برای بچه هاشون حکم یک فرشته رو دارند و بی چشمداشت هر کاری برای خوشبختی و خوشحالی دلبندانشون لازم باشه رو انجام میدهند و از این کار لذت میرند و نه تنها هیچ منتی هم سر بچه هاشون ندارند بلکه اذعان میکنند که این همه در برابر عشقی که فرزندشون به اونها میده چیزی نیست. و به نظر من هم همینه و عشقی که بچه به مادر و البته پدر میده ارزشش بسیار زیاد هست و نگفتنی.
یادتون میاد توی یکی از پستهام در مورد مشکل دختر دوستم براتون نوشته بودم؟ مشکل شنوایی و کاشت حلزون. خدا رو شکر دختر دوستم خوب خوب شده و با کلاسهای گفتار درمانی و ... میتونه صحبت هم بکنه. حالا میخوام از مادرش که به واقع یک فرشته است براتون بگم.
این هم آغازی دوباره از پس یک تاخیر به نسبت زیاد. سفر به دیار و دیدار آشنایان و دوستان روزهای ابتدایی سال ما رو به خودش اختصاص داد. البته نمیخواستیم تا آخر تعطیلات رو در سفر بمونیم و از جمعه به خونه برگشتیم. همین مقدار اگه نخواهم بگم زیاد بود، کافی بود. دختری هم در این مدت خواب و خوراک و اجابت مزاجش به کل به هم ریخته بود. اما با فامیلش غریبگی نمیکرد. با وجود اینکه تمام مدت با من و پدرش بوده و کس دیگری رو نمیدیده کمی غریبگی و دیر آشنایی دور از انتظار نبود. اما دختر زود جوش و خونگرم ما فقط خیلی خیلی کم اون هم نه با همه کمی غریبگی کرد و با برخی هم بسیار دوست شده بود از جمله دختر عمو جان و دختر خاله ها و خاله هاش. خوب بود و همه چی به خیر گذشت و موضوعی رو که نگرانش بودم هم آنقدر نگران کننده و آزار دهنده نبود.
دارم سعی میکنم کمتر سخت بگیرم مسائل رو تا خودشون خودبخود حل بشن. هوم؟ در ضمن یه چیز دیگه اینکه نمیشه در آن واحد دل همه رو بدست آورد. به واقع غیر ممکن است. اما میشه دل کسی رو نشکست و کسی رو نیازرد. باید اونطور که فکر میکنیم درسته زندگی کنیم. ما زندگی نمیکنیم که انتظار دیگران رو براورده کنیم. زندگی میکنیم که زندگی کنیم!
سیزده بدر به همه خوش بگذره. همیشه شاد باشید.
باز هم درآستانه سال نو قرار گرفتیم.
باز هم یک بهار دیگر.
باز هم تکاپوی عید...
باز هم ...
امسال عید برای ما رنگ و بوی دیگری دارد. شیرین تر و خوش آب و رنگ تر است. دلیلش هم که دیگه مشخصه. الهی زندگیت همیشه شیرین و خوش آب و رنگ باشه دلبندم.
همه دوستان شاد و سربلند باشید.
بهار و عید برایتان آغاز خبرهای خوش و شادی های بیشتر.
یک کشو داریم که همیشه پر است از فیلم های نادیده... حالا بماند که چند تا کشو داریم که مملو است از فیلمهای یک یا چند بار دیده و ... یه روزی از این روزها فیلم شاعر زباله ها رو که مدتها پیش خریده بودم کشیدم بیرون و با وجود اینکه فیلمنامه شو مدتها پیش خونده بودم دیدمش. سناریست این فیلم، محسن مخملبافه.
به هر صورت من توی وبلاگ پرشینم فیلمنامه این فیلم رو از سایت خود مخملباف نوشته بودم. علی الحساب این فیلمنامه رو اینجا میگذارم تا به اون فیلمی که قرار بود معرفی کنم برسیم. از من نگیرید. بدقول نیستم. کمی گرفتارم این روزها. مهمون داری و...
این هم فیلم نامه شاعر زباله ها برای هر کس که علاقمند خوندن فیلمنامه است.
شاعر زباله ها
عزیزتر از هر چی تو دنیاست براش و لحظه لحظه بزرگ شدنش رو شاهد بوده ، با خندیدنش خندیده ، با بغض هاش اشک ریخته و بهش افتخار کرده و با نگاه به قد و بالاش همیشه قند توی دلش آب شده و با خودش گفته این پسر منه. ارزشش رو داشت هر چی سختی به پاش کشیدم. با هر موفقیتش محظوظ شده و اصلا تمام امید و آرزوهاشه.
تو اوج جوونی که میتونه تکیه گاهی برای مادر بشه و همه فامیل عاشقشند یهو یه نامردی، یه از خدا بی خبری، یه دل سیاهی میاد و چراغ امید مادر رو میزنه و خاموش میکنه. اون هم برای همیشه. قربانی چی میشه این بچه آخه؟ این موجود بی گناه تاوون چی رو میبایست پس بده که تو اوج زندگی از زندگی محرومش میکنند؟ و اما اون مادری که یک لحظه خنده از لباش محو نمیشد دیگه با خنده و هر چی اتفاق خوب تو این دنیاست بیگانه میشه. حق هم داره؛ مادره خوب. یه دونه بچه اش رو با بی رحمی ازش گرفتند...
سخته برام نوشتن این پست خیلی برام سخت بود و هست. الان هم که دارم مینویسم با بغض مینویسم. از وقتی شنیدم هر وقت به یادش می افتم دلم ریش میشه.
از اقوام دور مامانه. یادمه 8-7 سال پیش تو مراسم نذر مامان، خونه مامان دیدمش. بهش گفتم پسرت چکار میکنه؟ یادمه بچگیاش که کچل بود با اون کله سفیدش. واای چقدر بانمک بود. جوابم داد که ماشالا بزرگ شده. و ازش که تعریف میکرد من با تعجب بهش نگاه میکردم و ذوق میکردم طوری که بهم گفت تو فکر کردی هنوز همون کچل و فسقلیه است که آب دهنش آویزون بود نه؟ و من هم میخندیدم که بچه ها بزرگ شدند و ما بزرگ تر...
نمیدونم چرا این اتفاق برای این بچه افتاد و دلم نمیخواد چیزهایی که شرح حادثه رو بنویسم که بسیار دلخراشه. اینجور مواقع هم که میدونید هر کس چیزی میگه. عده ای میگن بخاطر اختلاف مالی پدر با شخص یا اشخاصی بوده. من نمیدونم چی بوده فقط میدونم هیچ چیز مجوز این رو صادر نمیکنه که کسی جون یک جوون بی گناه رو بخواد بگیره. هیچی هیچی هیچی.
خیلی فکر کردم که چی باعث میشه که دل آدم ها اینقدر سنگ بشه اینقدر سنگ بشه که گرفتن جون یک آدم براشون راحت بشه. خیلی عامل هست و همه اش هم بایستی ریشه اش پیدا شه. گیریم که قاتل این بچه هم پیدا شد و قصاص هم شد آیا تموم میشه؟ آیا راه حل فقط تو مجازاته؟ نه باید درد این جامعه مریض درمون بشه. اون هم با یافتن علت درد. این که ما بشینیم و خودمون رو بکشیم کنار و بگیم اینها ح ر و م زاده هستند و با ما خیلی فرق دارند فایده نداره. همه اینها روزی کودک معصومی بودند و کم کم دلشون از سنگ شده. کم کم دیدن درد و رنج و مرگ آدم ها براشون عادی شده و...
اگه اومدید و خوندید و حالشو داشتید بگید ببینم شما چی فکر میکنید. ممنون میشم.
آرزوی صبر دارم برات ای مادر عزیزی که داغدار دلبندتی.
چند بار اومدم مطلب تازه بذارم نشد. نوشتم چند سطری اما مجال تموم کردنش رو نداشتم. از درد بی امون لثه ام که جراحی اش کرده بودم نوشته بودم؛ خوب شد. دیگه درد نداره. از دلتنگی ام توی هوای گرفته نوشته بودم و ... در حال حاضر یه مقدار نیمه چپ چونه ام هنوز بی حسه. لثه هم داره ترمیم میشه و تا دو ماه دیگه که کارهای تکمیلی روش انجام بشه دیگه کاری نداره. بی دندونی بد دردیه!
در حال حاضر دختری کنارم خوابیده و من هم در سکوت خانه مشغول تایپ کردن هستم. صدای اذان شنیده میشه و یه همهمه مبهم از بیرون خونه. عادت به تلویزیون تماشا کردن خیلی ندارم مگه برنامه خاصی رو دوست داشته باشم. همینه که تا وقتی همسر برنگشته خونه بیشتر صوت تو خونه هست تا تصویر. از ترانه های کودکانه تا ترانه های بزرگانه و گاهی هم رادیو. هرازچندگاهی هم یکی از فیلمهایی رو که قبلا دیدم دوباره نگاه میکنم. موسیقی کلاسیک هم زیاد گوش میکنیم.
در پست قبلی به زندگی دوستم اشاره کرده بودم. گمونم یه چند خط دیه باید در این مقوله تایپ کنم. "برای تو" ی عزیز هم نوشته بود که کاش از عاقبت کار برگشتنش هم مینوشتم.
نمیدونم فیلم " it's complecated" رو دیده اید یا نه. داستان زن و شوهری که سالها پیش با سه بچه از هم جدا شده اند و بچه ها پیش مادرشون هستند. مرد با زن بسیار جوانی ازدواج میکنه و زن همچنان مجرد. بعد از سالها در مراسم فارغ التحصیلی پسرشون به طور اتفاقی باز رابطه گرم و صمیمانه ای بین این دو شکل میگیره. مرد که در رابطه با همسر دوم خیلی موفق نبوده از اینکه با همسر سابقش دوباره رابطه برقرار کرده بسی خرسنده اما زن شک داره. یه بار مرد که نقش اون رو الک بالدوین بازی میکنه به همسر سابقش با بازی مریل استریپ میگه که زن و شوهرهایی که از هم جدا میشن اگه 10 سال دیگه، بیست سال دیگه! باز به هم برسند هیچ مشکلی با هم نخواهند داشت. در این فیلم انگار همینطور بود و در مورد بعضی از زن و شوهرها هم شاید این مسئله صدق کنه اما به نظرم همیشه کارساز نیست این نظریه.
گاهی آدم ها خودشون اساسا مشکل دارند. خوب اون رو ده سال دیگه بیست سال دیگه هم نمیشه کاریش کرد. فرضا مردی بی عرضه و وابسته به مادر جان هستش. این مرد همینه، بی مسئولیته. همسر دوست من هم همین مشکل رو داره. بی مسئولیته. پشتوانه خوبی برای همسرش و دخترش نیست. این دوست من هیچوقت اون رو پشتیبان خودش نمیدونسته و نمیدونه چون نیست! در حال حاضر هم اونها فقط دارند با هم زندگی میکنند که شکل ظاهری یک خونواده رو حفظ کرده باشند. همین. که دخترشون پدر و مادر رو کنار هم داشته باشه. پس اون مشکله سر جاشه و چیزی هم عوض نشده. فقط برق هوس از سر مرد خونواده پریده و دیگه چشمش دنبال کسی نیست.
خیلی پیچیده است. تا در یک موقعیت خاص نباشی نمیتونی به طور کامل اظهار نظر کنی.
اولین بار که باهاشون آشنا شدم حدود پنج سال پیش بود. کارهای حسابداری محل کارم رو انجام میدادند. خانوم بسیار خوش برخورد و مهربونی بودند و البته هستند. اون وقتها تقریبا سی و سه سالشون بود. از اون تیپ آدم های خندانی که یک نغمه غم انگیز بزرگ تو چشماشون بود. من از همخون اول باهاشون خوب بودم و کم کم رابطه مون صمیمانه تر شد. یک روز سر ظهر، که خلوت تر بود معمولا اومد پیش من و شروع کردیم به صحبت کردن. ایشون راز اون نغمه غم انگیزی که تو چشماشون موج میزد برام برملا کردند و متوجه شدم مدتیه که از همسرشون جدا شدند و دختر یازده ساله شون هم پیش همسرشون مونده و البته ایشون اهل شهر دیگری بودند و بعد از جدایی به تهران نقل مکان مکرده بودند. وقتی بهشون گفتم حدس میزدم که جدا شده باشید با خنده گفتند نمیدونم توی پیشونی من نوشته شده. گویا از جای دیگر هم شنیده بودند این جمله رو.
اتفاقهای ناخوشایند، زیاد تو زندگیشون افتاده بود. از مرگ زود هنگام پدر و مادر و سرگردانی تا ازدواج ناموفق و خونواده همسر و بدتر از همه جدایی و دوری از دخترشون. روحیه شون اما خوب بود و امیدوار بودند. من از اونجا رفتم و همچنان با هم در ارتباط بودیم تا اینکه برای همیشه برگشتند شهرشون و تصمیم گرفتند دوباره با همسرشون و دخترشون باشند. بعد از چندین بار واسطه گری آشنایان و فامیل بالاخره برگشتن رو راه بهتری برای خود و دخترشون دونستند. به من گفتند اون که داره اونجا میسوزه و من اینجا. پس بهتره با هم بسوزیم.
درکشون میکنم که بعد از اون همه تحقیر و خاطره بد باز هم با اون مرد حاضر به زندگی شد. به خاطر دخترش. یادمه یک بار که دخترش اومده بود پیشش بهش گفته بود چرا اینطوری لباس پوشیدی مامان تو این همه لباس داری؟ دخترش هم دلگیر شده بود که شما همیشه به من گیر میدی و... وحشتناکه، تصورش هم وحشتناکه که دختر دلبندش دور از خودش زندگی میکرد و به عنوان مهمان به خونه اش میومد.
بهونه ای که باعث شد ازشون بنویسم اومدنشون به منزل ما و تازه شدن دیدارمون بعد از تقریبا 4 سال بود. براشون آرزو میکنم کاری رو که اقدام به انجامش کردم به خیر و خوشی به سرانجام برسه. برای دختر گلشون هم آینده ای خوب و روزهای شادی رو آرزو دارم.