life is beatiful

برام عجیب بود که تا حالا در مورد یکی از قشنگ ترین فیلم هایی که دیده ام و خیلی دوستش میدارم چیزی ننوشته بودم این به خاطر این بود که همه اش تو ذهنم بود که در موردش نوشته ام اما هر چه بوده در وبلاگم نبوده.
خوب پس رها جان درنگ نکن و از این فیلم خوب بنویس. شک ندارم که کسانی که خیلی اهل فیلم و مخصوصا فیلم های خوب نگاه کردن هستند این فیلم رو دیده اند.

 life is beautiful


این فیلم ایتالیایی است. کاری از یک کارگردان ایتالیایی که خودش از کمدین های مشهور ایتالیاست؛ روبرتو بنینی. خود بنینی هنرپیشه اصلی این فیلم هست.
فیلم محصول 1979 و یک فیلم نسبتا بلند هست(حدود 2 ساعت). در هفتاد و یکمین اسکار این فیلم جایزه بهترین درام و بهترین فیلم خارجی  و نیز بهترین هنرپیشه مرد(روبرتو بنینی) رو از آن خودش کرد. البته موسیقی این فیلم هم جایزه برد و در کل افتخارات زیادی رو کسب کرده.
 این فیلم یک فیلم کمدی_درام با آمیزه ای از جنگ جهانی دوم است که صحنه های به یاد ماندنی زیادی دارد. بازی بنینی به واقع خیره کننده است و بسیار تاثیر گذار. در صحنه هایی از فیلم شما نمیدونی باید بخندی یا گریه کنی. فیلم "زندگی زیباست یه جورایی دو قسمت داره که قسمت اولش یه زندگی ساده و معمولیه و داستان رفتن گوییدو(روبرتو بنینی) یهودی به شهر آرزو(arezzo) و کار در هتل عمویش است.

در اونجا او با یک معلم مدرسه به نام دورا(نیکولتا براسکی) که همسر واقعی بنینی هم هست، آشنا میشه و شیفته او میشه. داستان عاشقی گوییدو اینقدر لطیف و زیباست و صحنه هایی که مثلا غیر منتظره در مقابل هم ظاهر میشن اینقدر دوست داشتنیه که دلتون میخواد بارها تماشایش کنید. مثل صحنه سالن اوپرا و تلاشش برای جلب توجه دورا و سکانس بعد از اون. همینطور سکانس مهمونی و اون اسب سواری وسط مهمونی و بردن به قول خودش "پرنسس" از وسط مهمونی و جلوی چشم نامزدش با اسب...

 

پسر باهوش و خواستنی اونها به نام جاشوآ هم از جذابیتهای فیلم هست.


 عطف فیلم از جایی شروع میشه که گوییدو و پسرش به عنوان دو یهودی به اردوگاه کار اجباریه که دورا هم به درخواست خودش به همراه اونها میره. گوییدو میدونه که په سرنوشتی در انتظار او و پسرشه اما اینقدر زیبا این عاقبت وحشتناک رو کودکانه برای جاشوا ترسیم میکنه که واقعا هر کسی تحت تاثیر قرار میگیره. او به جاشوا میگه که این یک بازیه که به برنده این بازی یک تانک جایزه میدن اونها باید امتیاز جمع کنند.


او اینقدر این نقش رو خوب برای جاشوا بازی میکنه که کاملا برای کودک باور پذیر میشه. این قسمت فیلم صحنه های دردناک و متاثر کننده ای داره. فداکاری های پدر واقعا تحسین برانگیزه و اینکه سرانجام او خودش رو فدای همسر زیبا و پسر دوست داشتنی اش میکنه. و بالاخره با جمع کردن اون امتیازها پسرک تانک رو به عنوان جایزه سوار شد.


دلم میخواد خودتون این فیلم رو ببینید و قضاوت کنید.

کار جنون ما ...

حتما شنیدید که میگن : کار جنون ما به تماشا کشیده است. حکایت نوشتن پست جدید منه. منم و یه صفحه کامپیوتر و یه ذهن شلوغ و چند تا پست چکنویس و یه عالمه حرف تو دلم و ذهنم و دست و دلی که به نوشتن نمیره و حسی که کمی به دلایلی کم شده اما برمیگرده.
اما امشب مصمم شدم که بنویسم. پس مینویسم. دلم میخواست از یه فیلم خوب مینوشتم اما اینقدر فیلم توی ذهنم بود و حوصله برای نوشتن یکی کم که تصمیم گرفتم نوشتن اون رو به بعد موکول کنم.
این روزها یه تن خسته دارم و یه حس عجیب. یه کرور فکر و یه عالم هیجان. یه دنیا حرف دارم و یه لب خاموش. کم حرف شدم.
هفته پیش سفر بودم. رفته بودم پیش مامان و بقیه. تنها. شرح سفر رو بعد میگم اما خوش گذشت جز اینکه همسر همرام نبود و دلتنگش بودم.
هفته بعد اما قراره دو نفری با هم بریم سفر. این ماه همه اش مرخصی دیگه. مهم نیست. این همه مرخصی نمیریم خوبه؟ من عاشق سفرهای دو نفره مون هستم. خیلی بهمون خوش میگذره حتی کوچکترین چیزی هم که اتفاق می افته برامون کلی خاطره ساز میشه و بارها و بارها ازش یاد میکنیم. یه چیز کوچیک مثل خوردن نوشیدنی های کافئین دار که خودتون بهتر میدونید چه بلایی سر آدم میاره... شوق رفتن به سفر رو شاید بگم بیشتر از سفر دوست دارم.
دلم میخواد بیشتر بیام و سر بزنم. نیومدنم پیش دوستان دلیل بر فراموشی عزیزانم نیست. باشد که بیشتر و پررنگ تر باشم. خوب؟


ماجراهای دختری به نام بهار

دیروز اومدم بنویسم دیدم باز یه پست دلگیر و ... سیاه. چاپش نکردم.
امروز خواستم یه چیز دلگیر ننویسم. گفتم از بهار بنویسم. کسی که همیشه تو محل کارم با خودش و تو منزل با یادش شاد میشم. یکی از بچه هامون. دختری تپل و دوست داشتنی و صاف و ساده. یه موجود به تمام معنا برون گرا و پر انرژی و بامزه. خوبه ... آره بهار جان بذار امروز روز تو باشه اینجا.



سمتش درست معلوم نیست اما آچار فرانسه است. از همه بچه ها سنش کمتره. هر کی هر کاری داره ...بهار. هر کی مرخصی بگیره جانشینش...بهار. کارهای اداری...بهار. بهار! فردا باید بری بیمه پول بیمه بچه ها رو بریزی. حتی از وقتی سماور خراب شده بهاره که میره برای بقیه (مخصوصا من) از زیر سنگ هم شده چایی گیر میاره. امروز یه کار اداری داشت رفته بود شرکت. وقتی اومد انگار زندگی اومد، انگار بعد از یه زمستون سرد یه بهار قشنگ رسیده. بهش با یه حالت مظلوم نمایی گفتم بهار! نبودی دختر یکی نبود یه چایی بهمون بده. یهو مثل فرفره پرید لیوانم رو از روی میز برداشت و در چشم بهم زدنی یه چایی خوشرنگ و خوش طعم روی میزم بود. نذاشت بگم حالا ولش کن نیم ساعت دیگه میخوام ناهار بخورم. هیچی تو دلش نمیمونه. همه رو میریزه بیرون. من هم جزء افراد مورد اعتمادشم و کلی برام درد دل میکنه. شایعه درست میکنه اساسی! چند بار که دعواش کردم که شایعه بی اساس درست نکنه و تا مطمئن نشده حرفی رو به زبون نیاره سعی میکنه بازم تاکید میکنم سعی میکنه که قبل از حرف زدن فکر کنه.
منزلش نزدیک محل کاره. مامانش هر روز براش ناهار میفرسته. بچه آخر خونواده است و تنها دختر و تنها موجودی که درست و حسابی کار میکنه. برادرهاش رو باباهه یه جورایی داره ساپورت میکنه. اما بهار خانوم یه جورایی کمک خرج خونه هم هست.
تون صداش اصولا بلندتر از همه است و هر چی بگه گفته. فقط باید حواست باشه جلوی دیگران چیزی رو که نباید بگه نگه چون وارد که میشه با همون صدای بلندش شروع میکنه به گزارش دادن و توجه نمیکنه که آیا غریبه یا آقای مدیر هست یا که نه. نصف حرفاش رو که گفت یهو طرف رو میبینه و با خجالت یکم لبخند میزنه و سریع هم میگه ببخشید؛ بچه ام!!!
جای قبلی که بودم بهار برای چند ماه اومد اونجا. براش خیلی دور بود و خیلی اذیت میشد. بچه ها هم زیاد باهاش خوب نبودند و همش فکر میکردند جاسوس خانوم مدیر اونجاست. و خلاصه اونجا هم داستان داشتیم. وقتی اومدم اینجا متوجه شدم چرا اینقدر براش سخت بود. به یکی ا بچه ها خیلی وابسته است و یه جورایی مثل مامانش میمونه. تا اون ناهار نخوره بهار هم نمیخوره.
هر روز داستان هاش رو برای همسر تعریف میکنم و همسر همیشه خرسند میشه و تا میگی بهار یاد روز اول که با همسر اومده بودیم اینجا تا هم همسر با مسیر آشنا شه و هم یکسری وسایلم رو بذاریم می افته که یه موجود کپل بدو بدو اومد سمت من و بلند گفت سلام ... خانوم د خانوم د. میگه همون موقع فهمیدم چقدر بچه است و ساده دل.
داستان های بهار خانوم حالا حالا ها تموم نمیشه. فقط خواستم معرفیش کنم. فقط اگه رازی داشتید و بهار دوست صمیمی تون بود من توصیه میکنم که فقط در صورتی که اصلا مهم نبود که بقیه مطلع بشن اون راز رو با دخترمون در میون بذارید. خوب دیگه ... اینه بهار خانوم.

سلام بابا...


سلام بابا
دلم برات تنگ شده. آره خوب این جمله ای کلیشه ایه اما واقعیت داره.
گاهی خیلی دلم میخواست که بودی.
از وقتی که رفتی خیلی چیزها تغییر کرده بابا. همه مون عوض شدیم. همه ازدواج کردیم. 5 تا نوه به جمع نوه هات اضافه شدند. مریم هم مامان بزرگ شده. باورت میشه بابا همون دختر کوچیک شر و شیطونه مامان شده باشه؟ یادته اولین کسی که بعد از به دنیا اومدنش دیدش خودت بودی اومدی گفتی این دختر کوچیکه مریم خیلی شیرینه مثل یه دونه انگور عسگریه.
هنوز اصطلاحاتت ورد زبونمونه. هنوز حرفات تو گوشمونه. اون مریضی لعنتی که ذره ذره آبت کرد رو که یادم میاد خوشحال میشم که دیگه نیستی و رنج نمیکشی. خیلی از مواردی که تو زندگیمون ناخوشایند بود باز خوشحالم میکنه که نبودی و ندیدی. اما خیلی وقتها تو تمام روزهای خوب و شادیهامون جات خالی بود و خالیه بابا.
مامان هم خیلی عوض شده. دیگه اون زن سرزنده سابق نیست. کم طاقت شده و زودرنج. درد پا هم که تقریبا خونه نشینش کرده. یادته که چه پیاده روی هایی میکرد. دیگه راه مستقیم هم هر چند قدم باید بشینه و خستگی بگیره.
زندگی من هم خوبه بابا. خدا رو شکر راضی هستیم. نمیدونی چقدر دلم میخواست یه چند روزی میومدی خونه مون میموندی. خودم میومدم فرودگاه دنبالت و میاوردمت خونه. چند رو هم مرخصی میگرفتم و پیشت میموندم. همسر هم مطمئنا کلی از وجودت تو خونه مون لذت میبرد. خونه مون خیلی خوب و گرمه بابا همونطوری که دوست داری. جات رو کنار شوفاژ مینداختم تو اون یکی اتاق خواب. گرم ترین جای خونه مون همونجاست. میومدم مینشستم کنار دستت و برات حرف میزدم. میبردمت به دوران جوونیت و ازت حرف میکشیدم. میذاشتم از قدیمها حرف بزنی. اون چند روز رو میذاشتم حسابی بهت خوش بگذره. مامان هم کمی استراحت میکرد! خوب مریض داری سخته پدر من.
حیف که اینها هیچوقت اتفاق نمی افتند. تو رفتی و حسرت این کارها فقط به دلم مونده. نمیدونم چرا تا بودی بهت خدمت نمیکردم. نمیدونم چرا اینقدر حماقت میکردم.
دیگه نمیتونم بنویسم
آروم بخواب... آروم.

قدغن!

چی بگم که هر چی میکشم از دست این اینترنت است. نزدیک یک هفته است که همه اش قطع و وصل میشه... زنگ میزنیم قسمت پشتیبانی هم درست حسابی که حرف نمیزنند. اوه ببخشید منو. یادم رفته بود تو مملکت گل و بلبل هستیم و از گل، فقط خار و از بلبل صرفا فضولاتش گاهی بهره مند میشیم. فقط یه پیشینه داریم که تا کم میاریم میچسبیم به اونها و یادمون میره پس این همه عرب زاده تو مملکت ما چکار میکنند. هان؟ اینترنت رو میگفتم. به طرف میگیم بابا این خوب سرویس دهی نمیکنه. میگه بگردید تو خونه تون ببینید جای مناسب کجاست؟ ! همسر جان میفرمایند مرد حسابی ما هر چند وقت یک بار باید این مودم رو بگیریم دستمون راه بیفتیم توی خونه تا سیگنال های شما رو شکار کنیم؟ بار اول که اومدید نصب کردید گفتید که بهترین مکانش همین جا کنار پنجره است. جالبه که طرف میگه شما میدونی سیگنال چیه؟ همسر هم با خونسردی میگه بله من فوق لیسانس برقم نمیدونم شما مدرکت چیه که اونجا نشستی و داد سخن میدی... بله !! دیدیم فایده نداره همسر جان مودم به دست تو خونه راه افتاد و بنده هم از پیش لپ تاپ پایش میکردم سیگنال! رو تا بالاخره جناب مودم یک جایی جواب داد و اون هم روی بند رختی بود که دیروز گذاشته بودم دم پنجره تا لباس هامون خشک بشن. تازه شم مودم کامل به سمت دیواره نه پنجره. خوب سیگنال رو اینجوری داره شکار میکنه دیگه. فقط نمیدونم وقتی بند رخت رو جمع کردیم تکلیف سیگنال چی میشه؟ سیگنال که میدونید چیه ایشالا!؟



این هم از داستان غیبت کبرای ما. امروز هم منزل هستم. از دیروز منزل تشریف داشتم. نه اینترنت داشتم نه تی وی. آخه برادران زحمتکش نیروی انتظامی پشت بام ما رو مورد عنایت قرار داده و باقیش رو شما بهتر میدونید. حالا فقط اینترنت دارم. جالبه پیرمرد همسایه که در رو براشون باز کرده میگه چیزی نبرید ها...!!!! اون هم میگه چشششششششششششششم و نبردند خدا وکیلی! اما شکسته و ... خدا رو شکر که چرندیات شبکه های خودشون هم اون رو هست و کلا تی وی قطع شد. من هم فقط استراحت میکنم و مطالعه. شنبه برمیگردم سر کار و باز روز از نو روزی از نو. اما خوب بود لازم بود.
  شهریار قنبری عزیزم چه خوش گفت که:

آبی دریا ، قدغن
شوق تماشا ، قدغن
عشق دو ماهی ، قدغن
با هم و تنها ، قدغن
برای عشق تازه ،
اجازه بی اجازه...
پچ پچ و نجوا ، قدغن
رقص سایه ها ، قدغن
کشف بوسه ی بی هوا
به وقت رویا ، قدغن
برای خواب تازه ،
اجازه بی اجازه...
در این غربت خانگی
بگو هرچی باید بگی
غزل بگو به سادگی
بگو ، زنده باد زندگی
برای شعر تازه ،
اجازه بی اجازه...
از تو نوشتن ، قدغن
گلایه کردن ، قدغن
عطر خوش زن ، قدغن
تو قدغن ، من قدغن
برای روز تازه ،
اجازه بی اجازه...
این هم همین ترانه با صدای شهریار قنبری عزیز.

ذهن این روزهای من ...

پیش اومده برای همه که انگار وقت هرچقدر هم زیاد باشه باز هم کم بیاد. بله من هم دچار همین سندروم کمبود وقت در این روزها گردیدم. یکم تغییر و تحول تو خونه ایجاد کردیم و کمی هم چاشنی خستگی این روزها ما رو به ابتلا به این سندروم نزدیک تر نمود. ذهنم هم شلوغ است و درگیر و با چندین چالش ... خوب شایدم حق دارم. همینه؛ وقتی ذهنت بازه قادر به انجام هر کاری هستی. انگار که یه جور دیگه داری به دنیا نگاه میکنی. همه چی با سرعت خوبی که دلت میخواد پیش میره و تو میتونی که با فراغ بال به همه کارهات برسی و نه تنها وقت کم نیاری که به دیگران هم کمک کنی و باری هم از دوششون بتونی برداری. مثل ادی در فیلم limitless اگه دیده باشید. اون قرص های کذایی چقدر خوب سطح توانایی مغزش رو بالا میبردند و او نامحدود اندیشه میکرد. مهم این بود که یاد گرفت چطور ذهنش رو باز و آزاد نگه داره و مشخص شد که فقط کار، کار قرص ها نبود.

خوبه که هر شرایطی رو بتونیم مدیریت کنیم. خوبه که سخت نگیریم هر چند همیشه بهمون سخت گرفتند و ما عادت کردیم که دست از سر خودمون برنداریم. خوبه یکم خودمون رو رها کنیم. یکم بذاریم روزگار جریان لعنتی خودش رو طی کنه و همش نخواهیم سدی بسازیم و مسیرش رو به اون سمتی که دلخواهمونه هدایت کنیم. بنشینیم و نگاه کنیم شاید هم برامون لذتبخش باشه آخه تماشای این جریان که گاهی با طمانینه و گاهی با شتاب طی میشه. اوه کمی ذهنت رو خالی کن رها. هنوزم ترافیکه با چند تا علامت سئوال بزرگ...

زن بودن...

این روزها کارم خیلی زیاده و خستگیهام بیشتر. اما مهم نیست مهم اینه که از خودم و کارم راضیم. گاهی در مواجهه با برخی مردم با خودم میگم براستی چگونه باید با این جماعت برخورد کرد؟ اینجا کمی جدیت بیشتر بهتر جواب میده متاسفانه. من زیاد اهل جدی بودن و تشر اومدن نیستم اما خوب وقتی بخواهی کارهات بی دردسر تر انجام بشه ناچاری این رل رو هم ایفا کنی. البته با پرسنل اینجا مشکلی ندارم و همه بچه های خوبی هستند. این خیلی خوبه.
مسئله ای مدتها ذهنم رو به خودش مشغول کرده. اون ارتباط جوون های امروز با همدیگه است. منظورم دقیقا ارتباط با جنس مخالف هستش. این ارتباط متاسفانه درگیر دوگانگی خاصی شده و به نظرم برزخیه. نه این وری و نه اونوری. البته منظورم همه جوون ها نیستند ها. جوون ها یکسری آزادی ها رو طلب میکنند که خوب حقشونه اما حاضر نیستند یکسری مسئولیت ها رو قبول کنند و روی پای خودشون بایستند. این که دیگه یه چیز مبرهنی است که هر خونه ای قوانینی داره و رفت و آمدها توش باید تعریف شده باشه. هم همسران و هم فرزندان. خونواده که هست یه نظمی هم باید حاکم باشه اما متاسفانه الان بعضی جاها این نظمه به هم ریخته و اختلاف ها و مشاجراتی به طبع درمیگیره که اصلا قشنگ نیست.
یه موضوع دیگه هم که برام جالبه اینه که آدم ها قدر و ارزش خودشون رو گاهی یا نمیشناسند و یا ندید میگیرند. فقط میخواهند از این قافله عقب نمونند که خدایی ناکرده کسی بهشون لقب امل یا نمیدونم این جوون های امروزی بهش چی میگن بده. با هر کس و ناکسی ارتباط برقرار میکنند. بدون شناخت کافی و بدون اینکه بفهمند از این رابطه چی میخوان. گاهی هم یک خانم محترم و تحصیل کرده خودش رو به طرز چندش انگیزی آویزون یک آقای باز محترم میکنه که به هر دلیلی تمایلی به اون خانم تحصیل کرده که حتی از برخی جهات و موقعیت اجتماعی سر و گردنی بالاتر هست نداره. آویزون میگم و آویزون میشنوید(کاش اون آیکون اون صورتکی که موهاش رو از سر ناچاری و حرص میکنه اینجا بود تا بی درنگ روش کلیک میکردم).


من یه چیزهایی رو تو روابط دوست دارم که باشند. در ادبیات کهن ما همیشه نازی بوده و نیازی. این به نظرم بد نیست. مرد وقتی خیلی دور و برش رو بگیری و نازش رو بکشی گریزون میشه. خوب این طبیعت اونه که نیازه مال اون باشه و نازه مال خانومه! زن های امروز جامعه ما که علاوه بر مسئولیت خونه در اجتماع هم حضور دارند ناخوداگاه کمی از اون ظرافتشون ممکنه کاسته بشه. زن همانند مردش خارج از منزل باید در محل کارش با مافوق و زیردست کلنجار بره. البته به نظر من زن در محل کارش هر چی مافوق تر باشه بهتره. حالا این هم بحث مفصلیه که در قالب یک پست نمیگنجه. کلنجار رو میگفتم و اینکه در جامعه حضور داره و از نظر درامدی تا حد زیادی مستقله و میتونه کلی به مخارج زندگیشون کمک کنه و البته شخصیت اجتماعیش بیشتر و بهتر شکل بگیره. اما این زن، نقش زن بودن رو هم بایستی اجرا کنه. این یک موجودی رو میخواد که بتونه با ظرافت، هم اون خشونت و هم این نرمی و اون همه عاطفه رو به خوبی تلفیق کنه و خوشبختانه ما زن ها میتونیم این تمایز رو قائل بشیم و از عهده اش بربیایم. به نظر من این وظیفه خطیر فقط از عهده این موجود پیچیده ساخته است. خوبه که ما بتونیم این دو رو از هم تفکیک کنیم و اون قسمت آمازون یا خشن وجودمون رو به خوبی با قسمت عاطفی و پر مهر و مادرانه و ... مون کنترل کنیم تا به جا بتونیم واکنش های مناسبی از خودمون نشون بدیم. این اسون نیست اصلا آسون نیست که خیلی هم مشکله. و البته بگم هر زنی هم از عهده این امر خطیر برنمیاد.
یهو بحث به کجا کشیده شد نیتم مطرح کردن این مسائل نبود اما خوب، بد هم نشد... من از رفتار برخی دخترها و زنان در جامعه مون دلخور بودم و باز رفتم در فاز مدح زنان. باور بفرمایید نه اینکه خودم زن هستم نه اما میدونم که ما زن ها رو اگه سرکوبمون نکنند و اگر هم بهمون آزادی میدهند به مفهوم واقعیش باشه و نه بخاطر مسائل شهوانی خودشون میتونیم خیلی جلوتر از اینکه هستیم باشیم. میدونم اگر خودمون رو باور کنیم و احساسمون و وقتمون رو برای کسانی که شایستگیش رو ندارند خرج نکنیم و بدونیم که ما هیچ برابری ای با جنس مخالفمون نداریم و اونها هم از نظر عواطف و هم قدرت بدنی کاملا با ما متفاوت هستند و نخواهیم مدام خودمون رو شبیه اونها کنیم و از طرفی خودمون رو نه در مقابل بلکه در کنار مردانمون که برامون عزیز هستند بدونیم و بدونیم که ما هم حق فکر کردن داریم و حق اظهار نظر سیاسی و اجتماعی و... نه تنها خودمون که جامعه مون رو میتونیم خیلی پیشرفته تر و آرام تر و زیباتر از این که هست کنیم.
اولین قدم در راه رسیدن به آزادی اینه که فکری آزاد داشته باشیم و همیشه بتونیم باورهایی رو که در ذهن ما کاشته و کماکان پرورش میدهند رو به چالش بکشیم و بتونیم آزاد اندیش باشیم. قید و بند فکری از هر قفل و بند فیزیکی بدتر و خطرناک تر و اگه بفهمی آزاد دهنده تره. این بندها رو بگسلیم و آزاد بیاندیشیم و رها باشیم. 

برای سارا


اولین دوست زندگیم و از با معرفت ترین ها و مودب ترین هاشون.
همکلاسی دوره دبستانم.
دوست کلاس اولم.
دختری ریز نقش و دوست داشتنی با روابط عمومی خیلی خوب.
منزلشون سر خیابون سعدی بود و دبستان و راهنمایی و دبیرستان رو در یک مدرسه گذروندیم.
او در رشته ریاضی ادامه تحصیل داد و من تجربی. او مهندس شد.
آری از سارا سخن میگویم. پدر و مادرش فرهنگی بودند و بابا خونواده شون رو خوب میشناخت. مخصوصا پدرش رو. پدر و مادر فوق العاده ای داشت من خیلی دوستشون داشتم.
سارا دختری بود بی شیله پیله و صادق. شیطنت داشت ولی تو وجودش یه آرامش خوبی بود که من کنارش همیشه احساس امنیت میکردم. دقت کردید این احساس امنیت رو هر کسی نمیتونه به آدم بده و البته اگه بتونیم از کسی دریافتش کنیم شاید دائمی نباشه. اما او یه دوست خوب بود. بعد از اینکه دانشگاه رفتیم دیگه خیلی از هم خبر نداشتیم تا اینکه کامل بی خبر شدیم. ما از اون محل رفتیم و اونها هم. دیگه گهگداری که مامان هامون همدیگه رو میدیدند و از ما به هم خبر میدادند هم دیگه به اتمام رسید. تا اینکه ...بله باز هم از طریق فیس بوک ما به هم رسیدیم. من خیلی به فیس بوک سر نمیزنم. مشغله کاری و... اما یه بار چک کردم دیدم سارا برام پیغام گذاشته و بینهایت شاد شدم. دفعه بعد شماره شو برام گذاشته بود و من حریصانه شماره رو به لیست شماره هام افزودم تا دیگه دوست قدیمی رو گم نکنم. منتظر بودم تا اون فرصت مناسب که بتونم باهاش تماس بگیرم پیدا شه تا اینکه بعد از مدتها امروز این کار رو انجام دادم و باهاش تماس گرفتم.
همون سارا بود. همون صدای شسته رفته و همون طور مودب و با شخصیت. ازدواج کرده. یه دختر کوچولو داره، رزا. اما یه نغمه غم انگیز تو زندگی سارا هست و اون بیماری رزا کوچولوه. فردا عملش میکنند. کاشت حلزون. امیدوارم که به خیر بگذره. سارا قطاری همه رو در عرض حدود 8 دقیقه برام تعریف کرد.
الان حس عجیبی دارم. بعد از این همه سال ... سارا و من... جالبه که سارا میگفت رها خیلی وقته تو خوابم میای و سر قضیه رزا مدام دلداریم میدی. برام عجیب بود و شرمنده شدم که تو این سالها ازش بی خبر مونده بودم و تلاش ها برای یافتن من از جانب او بود. اطرافیان و دوستان و خانواده گاهی خیلی به من لطف دارند.
خوبه که پیدات کردم یار دبستانیم.


خدایم مراقب فرشته کوچولویی که به سارا و همسرش دادی باش. کمکش کن که بتونه با سلامتی زندگی کنه و صدای دلنشین مادرش رو بشنوه و باهاشون صحبت کنه.

استیصال...

مسئولیت سخته. سخت تر اینکه حس کنی مستاصلی و کاری ازت برنمیاد و ناچاری بشینی و ببینی آخر داستان چی میشه و اونوقت خودت رو برای اینکه روحیه شو بهتر کنی آماده کنی.
درمونده شدم تو این مورد. در مواردی که مربوط به خودم باشه دیر یا زود یه راهی پیدا میکنم یا میذارم زمان بگذره تا بارش سبک تر شه. اما اینجا فقط باید بگم خدایم کمکش کن تا  کمتر آزار ببینه.
تا کی دست و پا زدن قربانی زندگی های سست و شرایط بد زندگی رو باید دید نمیدونم. حس بدی بهم دست میده وقتی کاری ازم برنمیاد. دلم میخواست تمام روح و جسمش تو اون حال و هوایی که دلش میخواست نبود و ای کاش واقعیت ها رو میدید و به موقع میدید نه وقتی که یه قسمت دیگری از وجودش نابود شد.

سالاری به اینها نیست...


دنیای پدر سالاری شاید به پر رنگی سابق نباشه اما تقریبا همه ما کسانی رو میشناسیم که این عنوان رو یدک میکشیدند و ممکن هم هست که هنوز کسانی باشند که این مجوز رو برای خودشون صادر میکنند که قلدری و یا به قولی سالاری کنند. گمون میکنند که بهتر و بیشتر از بقیه میفهمند و دوست دارند همون فکر خودشون رو به دیگران القا کنند یا فقط دلشون میخواد بله و چشم مکرر از اطرافیانشون بشنوند و بقیه رو آدم حساب نکنند.

شاید با خوندن این چند سطر ذهنتون به سمت چند آشنا هدایت شده باشه. کسانی که به ظاهر و در قالب یکسری الفاظ بزرگ هستند و در واقع با کم خردی خود رو خار و خفیف میکنند طوری که دیگران کم کم از اون احترام ظاهری هم به اونها فروگذار میکنند.

یه نمونه اش از نزدیکان خود من که به رحمت ایزدی پیوسته آسید مهدی یا حاج آقا مهدی یا آقا دایی هست. بله از اسمشون برمیاد که دایی هستند ایشون. بله دایی مامان جان بنده. حاج آقا مهدی جذبه زیادی داشتند و کل 9 فرزندشون (که نه از 9 تا هشت تاشون دقیقا )مطیع کامل و فرمانبردارشون بودند. دایره فرمانروایی آقا دایی تا منزل مامان بزرگ بنده هم رسیده بود بطوری که در زندگی مادر بینوای من که فرزند ارشد مامان بزرگ بودند از کودکی دخالت کرده و نقش مهمی رو ایفا کردند. مطالبی رو که مامان در مورد رفتار حاج آقا با فرزندان و البته همسرش برامون تعریف میکرد اسفباره. اما اسفبارتر از اون این هست که کسی بخواد نه به اون سبک و سیاق اما به هر حال با خودخواهی آزادی تفکر و عمل دیگران رو بگیره و بخواد همه مهره ها رو به دلخواه خودش بچینه و حرکت بده و به دیگری اجازه دخالت در موارد مربوط به خودش رو هم نده. اما اینجاست که یک هشدار وجود داره و اون اینه که آسید مهدی مرد دهه سی و چهل و پنجاه بود و امسال آسید مهدی ها باز هم بودند اما تو این دوره زمونه به اون روش عمل کردن حماقت محضه و نه تنها برای شخص احترام نمیاره بلکه برعکس باعث بی توجهی میشه و اون رو در انزوا نگه میداره و نهایت دچار سرخوردگی میشه...

کاش میدونستند که سالاری به این نیست که دیگران از او بترسند و در حضور او طوری رفتار کنند که میپسنده و مطابق میلشون حرف بزنند. سالاری به اینه که دل کوچیکترها رو بدست بیاره و براشون پشت و پناه باشه. دلشون بتپه وقتی اسمش میاد و با غرور اسمش رو بیارن نه با ترس. بذاره همه آزادانه نظراتشون رو ابراز کنند و بذاره که اونها هم بزرگ شن نه کوچیکشون کنه و کوچیک نگهشون داره. از گنجینه تجربیاتش در اختیارشون بذاره و از خامی کوچیکترها رو پخته کنه. سالاری به اینه که به قلب آدم ها حکمرانی کنی و اونجا سالار باشی.