_ اون مامان کیه؟
_ مامان من.
_ اسمت چیه؟
_ ستایش
...
_ چی کشیدی ستایش؟
_ خودمو...
روی صفحه ای که نقاشی رو داره بهم نشون میده زوم میکنم. چند خط موهوم و کوچولو ...
_ اوه خوبه قشنگه ...
_ بلد نبودی یه شعر برای خاله بخونی؟
بدون درنگ در حالیکه همچنان خودکار رو روی صفحه میکشه میخونه:
_ بچه ناز و عزیز...
باقی کلماتش مبهمه و واقعا نمیشه متوجه شد. یهو آروم میشه و سرش رو میاره بالا و در حالی که بهم نگاه میکنه با اون نگاه معصوم و کودکانه قشنگش میگه :
_بلد نبودم...
میخندم و میگم:
_ اشکال نداره فدای سرت. خیلی هم خوب بود. دختر ناز و قشنگ. مثل ستایش.
این تمام مکالمه ای بود که من از ستایش داشتم.
مادر ستایش رو بارها و بارها دیده بودم. زن بسیار جوونی که ستایش تنها دار و ندارش بود. همیشه دنبال کارهای دخترش بود و ته چهره به ظاهر آرومش یک دنیا نگرانی و آشفتگی پنهان داشت. یک روز بطور اتفاقی سر صحبتم با او باز شد و فهمیدم که دخترکش از (اگه اشتباه نکنم) نه ماهگی متوجه شدند که لوکمی داره. و بعدش هم که قصه درد و رنج این فرشته معصوم شروع شده بود. چی کشیده بود رو هیچکس جز خودش و خدایش نمیدونستند. ستایش رو همه اونجا میشناختند و دوستش داشتند.
بعد از اینکه چندین بار این فیلم رو این چند روز اخیر به دلیل اصرارهای دختری مدام نگاه میکردیم (چون عاشق دیدن مدام و مدام و مدام فیلمهای ضبط شده روی موبایل هستش) مشتاق شدم که از سرنوشتش بدونم. یه ترسی ته وجودم نمیذاشت که پیگیری کنم و ... . بالاخره تصمیم گرفتم.
امشب دختری زود خوابید و من در حال آماده سازی مراحل انتهایی شام بودم که موبایلم رو روی اوپن آشپزخونه گذاشته و پیام دادم. به همون دوستی که هنوز همونجا کار میکنه.
_ سلام خوبی؟ ... راستی چند روزیه تو فکر ستایشم اون دختر بچه ای که لوکمی داشت. حالش چطوره؟
_ ستایش همونی که از چند ماهگی سرطان داشت. مادرش متولد 65 بود؟
_ آره خودشه...
_ ...فوت کرد...
دور از انتظار نبود اما بغضی سر گلوم نشست و رفتم به اون روزهایی که خبر رفتن فرشته های معصومی مثل سینا ، شهاب، آریان رو میشنیدم. دلم آتیش گرفت و گریستم. مثل همون وقتها.
_ ای وااای! ای واای... کی آخه؟ چند روزیه به فکرش بودم...
_ 21 مرداد 91 ...
...
چه وقتی... ای خدا! این فرشته ها میان و جا تو دل مامان و بابا و دیگران باز میکنند و این همه درد و رنج رو متحمل میشن و ذره ذره آب میشن و باز فرشته میشن و میرن.
درد و رنج های این فرشته کوچولو هم تمام شد ولی تا ابد رو دل مامان و باباش داغ رفتنش میمونه.
خدایم! خدایم! از ته قلبم آرزو میکنم سلامتی، که بزرگترین نعمتت هست رو به تمام بچه هایی که به هر شکل از این نعمت محرومند برگردون. تو این شب بارونی تنها خواسته ام ازت همینه.
به مامان ستایش کوچولو و همینطور پدرش صبر بده.
سلام . وبلاگ فوق العاده ای داری.
از قالب های رایگان ما استفاده کن و جایزه نقدی دریافت کن
اطلاعات بیشتر
http://shop-kadeh.mihanblog.com
خیلی ناراحت شدم خدا کنه دیگه اینطوری نشه و هیچ بچهای همچین بیماریای نداشته باشه
همه مون امیدواریم
خدا به پدر و مادرش صبر بده
آمین ...
اخخخخخخخخخخخخخخ
ساعت دو بیست دقیقه نیمه شب باشه و این پست رو بخونی اخ رها بارونی شد چشمم خدا به پدر و مادرش صبر بده
آخ گفتنت قابل درک بود مامانی
الهی ...
الهی بمیرم برای این فرشته های کوچولو چی بگم آخه رها انگاراون خطی که دوستت جواب داد رو دلم نمیخواست بخونم
خدا نکنه افروز مهربونم
آره من هم دلم میخواست بهم جواب بده رها دیگه خوب شده و نمیاد بیمارستان ...
آمین..
آمین ...
خدا به مامان وباباش صبر بده خیلی سخته
سلام رها جان خوبی؟ دخمل نازت چطوره ؟ الان دیگه برای خودش خانومی شده
االهی
ممنون فرگل مهربونم خوبه بله خانوم شده و کماکان وروجک باقی بمانده است ...
گل پسرها چطورند؟
گاهی اشکها نمیذارن حرف بزنی و یا حتی بنویسی
فقط میگم آمممین
ممنون مهتاب عزیز
طفلکی مادر و پدرها... چقدر به وجود فرشته کوچولوشون دلخوش بودن...
آمین...
خیلی و امیدوار به بازگشت سلامتیش
نمیدونی دل آرام جون که چقدر این مادر آشفته بود و تنها ... چقدر هم صبور ... و ستایش نیز...
الهی آمین
آمین
یک ستایش را اینجا دیدم که حالش خوب شده
http://kidcanser.blogfa.com/
ممنون که گفتی مژگان عزیزم ممنون از همه خوش خبری هات و همه محبتات
ممنون
ممنون
خوشحالم کردی خیلی زیاد
طفلکی ...
واقعا خونوادشون چی میکشن . ما که میخونیم بغضمون میگیره چه برسه به خونوادشون ...
بمیرم الهی برای بچه. کامنتت منو باز یادش انداخت. سخته خیلی سخته ...