امید واهی

امید چیز خوبیه.

اوایل فقط یکم کند ذهن بود و اختلال در یادگیری داشت. کم کم قضیه بیماریش جدی شد و مجبور شدند از مدرسه بیارنش بیرون. هر چی بزرگتر میشد بد تر میشد. مامانش به هردری میزد و مدام در رفت و آمد برای درمان یه دونه پسرش بود. به سه تا بچه دیگه اش هم باید میرسید. پشتش خیلی محکم نبود. اما از پا در نمیومد.

کم کم همه به یه بچه مریض تو خونه عادت کرده بودند. یه پسر بچه زیبا و خواستنی. حتی خواهرهای کوچولوش هواشو داشتند. خذعبل گویی هاش گاهی اوج میگرفت. گاهی هم آروم با یه چیزی ور میرفت. در کل آروم بود. گهگداری جلوی تلویزیون می ایستاد و اگه نوشته ای رو میدید میخوند. یه بار مادربزرگ گفت مهدی جون! مامانی تو خوبی و خودت رو زدی به اون راه؟ اینها رو که داری میخونی. داری خوب میشی یعنی؟ مهدی هم خنده بلندی سر داد و دور شد و امید مامانی رو ناامید کرد. 

با وجودیکه همه به این وضعیت عادت کرده بودند اما ته دل همه یه برق امیدی بود. خوب این خاصیت آدم هاست. گاهی رویا پردازهاشون با خودشون خیال بافی میکردند که یه روز صبح از خواب پا میشیم و میبینیم که مهدی مثل یه پسر سالم نشسته و داره صبحانه میخوره. بعدش در حالی که لقمه اش رو قورت میده ، اون رو میبینه و... سلام. صبح بخیر. بیدارت کردم؟ اون هم انگار داره رو ابرها سیر میکنه میره سمتش و میگه مهدی جون؟ خوبی قربونت برم؟ خودتی؟ و اون هم با شیطنت جواب میده خوب آره میخواستی کی باشه؟ تو خوبی مهدی تو خوبی و خودش رو در آغوشش رها میکنه. نمیدونه میخنده یا که گریه میکنه. دلش میخواد فریاد بزنه. تو همین عوالم یهو به خودش میاد و متوجه میشه که صورتش خیس اشکه. باز هم با همون واقعیت ناخوشایند روبه رو میشه و ترجیح میده که باز خودش رو غرق رویا کنه و این بار مهدی یه جور دیگه غافلگیرش کنه. قلبش فشرده میشه وقتی که به یاد بازیهای کودکانه شون می افته. مهدی تو بازی هاشون بابا میشد معمولا. موهای طلایی فام و قیافه قشنگش رو همیشه دوست داشت. یک سالی از خودش کوچکتر بود. چقدر باهاش مهربونی میکرد. وقتهایی رو که با مهدی و خواهرش بازی میکرد جزو قشنگترین ساعتهای زندگیش بودند. 

اون روز یه روز تعطیل بود. دو سه روز تعطیل رسمی پشت سر هم و استراحت طولانی. دراز کشیده بود که مامان مهدی بهش زنگ زد و گفت بیا مهدی حالش خوب نیست. اشکاش غلتید روی گونه اش و مات شد. همسرش نگاش کرد و اون گفت مهدی رفته گمونم و با بغض خودش رو به دست پر نوازش همسر سپرد. امیدهای همه شون بر باد رفته بود اما در عوض مهدی شون آروم گرفته بود.


نظرات 9 + ارسال نظر
دخترشرقی چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:29 ق.ظ http://delneveshthayeman.blogsky.com/

سلام رها جون.
چی شد؟
آخرش رو که خوندم کل بدنم بی حس شد.
ناراحت شدم
نمی دونم چی بگم به حکمت خدا؟

سلام به شما
هیچی عزیزم
حکمت خدا... من هم نمیدونم

ترنج چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:31 ق.ظ http://toranj62.persianblog.ir/

سلام رها جون اول روزت مبارک هم روز خودت هم مامانت و ه خواهرهای گلت
برای مهدی ناراحت شدم بیشتر برای مامان مهدی چون میدونم اونها بیشتر از خود بچه زجر میکشن

روز خودت مبارک عزیزم ممنونم. خیلی لطف داری

مامان مهدی داغون شد ترنج

بهار چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ق.ظ http://www.girllown.blogsky.com

زیبا بود بیا پیشم

ممنون

آلنی چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:07 ق.ظ http://alone-version.blogsky.com

من از دور دلنشین تر
تو از دور دلفریب تر
همین کافیست
تا همیشه از هم دور باشیم....


سبز باشی و بی کران

همین کافیست که از هم دور باشیم...
دیوانه از مه دور بهتر
ممنون آلنی عزیز
تو هم سبز باشی و بیکران

مژگان امینی چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:42 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

سلام روز شما هم مبارک
مهدی بیماریش چی بود؟

ممنون عزیزم
مشکل مغزی

مامان سارا چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:53 ب.ظ http://saraniroomand.persianblog.ir/

خدا رحمتش کنه
نمیدونم بگم راحت شد یا نه
هر چی بود مرگش برای پدر و مادرش خیلی خیلی سخته

ممنون سارا جون

آره قطعا راحت شد

بودنش هم سخت بوده

هاله بانو چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:04 ب.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

رها چرا همیشه اونی می ره که نباید بره
یعنی نمی دونه با رفتنش چه دردی رو برای دیگران به جا می ذاره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مهدی یه فرشته بود هاله جون

کورش تمدن پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:12 ق.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
پست عجیبی بود یه حالی بهم دست داده که نمیدونم بگم خوبه یا بد
راستی روزتون هم با تاخیر مبارک ببخشید دیر شد

سلام به شما
مثل یه خواب اومد و رفت. درد کشیدن و عذابش خوب نبود اما رفتنش و آروم گرفتنش خیلی خوب بود

متشکرم کورش خان تاخیرش هیچ مهم نیست. مهم یاداوریشه که قشنگه

دختری از یک شهر دور پنج‌شنبه 5 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:37 ق.ظ http://denizlove.blogsky.com/

خیلی دردناک بود اما مرگ خیلی ها رو میتونه آروم کنه....

بله دنیز جان موافقم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد