کتاب خونی و وورجولک ها

کتاب خوندن همیشه حس خوبی میده. کتاب خوندن برای دخترمون یکی از بهترین کارهایی است که هر دو طرف دوست داریم. همسر جان هم وقتی از دستای کوچیکش کتاب انتخابیش رو که براش آورده میگیره یه بوسش میکنه و بغل میگیردش و فارغ از هر چیزی شروع به خوندن میکنه.

عمده کتابهای دختری به طبع شعر دارند و باید وهنگین و با حس خوندشون. این خودش استعداد کتاب خونی رو در ما تقویت میکنه. متشکرم دخترم. 

یکسری کتاب جدید از نمایشگاه براش خریدیم به نام وورجولک ها. شعر ها از ناصر کشاورز هست و تصویرهای بسیار زیبایی دارد. یه مجموعه هشت جلدیه با شعرهای خیلی قشنگ. خود ناصر کشاورز هم کتاب ها رو قصه گویی کرده. یک دی وی دی هم همراه کتابها هست. شعرها عالیه. قصه گویی ناصر کشاورز رو هم دوست داشتم. 


کسانی هم که مجموعه های خاله ستاره رو گرفتند و دوست داشتند اگر ترانه های خاله ستاره ۵ رو نگرفتند حتما تهیه کنند. چون خیلی بهتر روش کار شده و شعرهای بسیار خوب و آموزنده ای داره. کتاب همراهش هم اگه تونستید تهیه ‌کنید. دختر من که عاشقشونه و خودش حین خوندن  کتاب خودش همراهیمون میکنه.

باز هم تاکید میکنم که وقتی بچه وقتی رو پای تماشای تلویزیون سپری میکنه بهتره فراگیری مثبتی هم براش به دنبال داشته باشه.



وای که چه خوشحالم تو رو دارم ای جونم...

با اون صدای قشنگش میخوند:  خوشحالم تو رو دارم ای جونم همه کسم و به من میگفت بخون و من نمیدونستم چی میخونه. از مربی اش پرسیدم که این چیه دیانا میخونه. برام تو دفترش نوشت این یه آهنگه که عمو موسیقی میخونه و بچه ها باهاش میرقصند. فقط دیگه همین قسمت رو گهگاهی بدون آهنگ وسرود مانند با هم میخونیم خوشحالم تو رو دارم ای جووونم همه کسم... . 

این رو داشته باشید تا امروز صبح که ماشین نداشتم و با تاکسی داشتم میومدم سر کار که یهو متوجه شدم این موزیکی که داره از ضبط ماشین پخش میشه چقدر آشناست. خوب که دقت کردم این آهنگ شاد رو اینطور شنیدم: 

ای جونم دلیل بودنم ،عشقت مثل خون تو تنم  وای که چه خوشحالم تو رو دارم ای جونم ای جونم ...

بی اختیار لبخندی پهنه صورتم رو پوشوند و اون وقت صبح هیچی توی اون موقعیت بیشتر از شنیدن آهنگی که دخترم شنیده بود و من نشنیده بودم خوشحالم نمیکرد. تصمیم گرفتم آهنگ رو دانلود کنم و بررسی که کردم متوجه شدم که ترانه ای است از سامی بیگی. 

حالا شما هم مثل امیر لطفا به من نگید اووووووو این مال زمان شاهه. خوب نشنیده بودم. خیلی هم شاد و خوبه تازه اشم.



دنیای مادر و دختری ما

همسر جان چند روزی سفر رفته و این اولین آخر هفته مادر و دختری ماست. امروز چند ساعتی مهد موند و چون پنجشنبه ها رو بیشتر برای نظافت در نظر میگیرند و اغلب بچه ها نیستند اینه که زودتر رفتم دنبالش. اما نیومدیم خونه و بردمش محل کارم. بچه ها کلی ذوق داشتند ببینندش و خودش هم دلش میخواست که همراهم بیاد. کلی چرخید و گشت و گذار کرد. ناهار و دسرش رو خورد و خیلی خانم بود. یکسری تغییرات هم در چیدمان ایجاد کرد که خوب لابد لازم بوده. بچه ها میگفتند دیگه باید بیشتر بیاریدش. علی که میگفت هفته ای یکبار حداقل. حالا هم که برگشتیم بیشتر از یک ساعته که عمیق و خوب خوابیده. 

عاشقشم. میخوام آخر هفته رو بهش خوش بگذرونم حسابی و برنامه های خوبی دارم. دنیای مادر و دختری هیچ نظیری نداره. میبلعمش حریصانه این روزهاتو نفس مامان.


‌‌‌

حس قشنگم

چشمم رو از صفحه مانیتتور بر میدارم و نگاهش میکنم. بیسکو بستنی ای که بهش داده ام رو یه جوری به دستهاش و صورتش مالیده که فقط دلت میخواد یه جا قورتش بدی. میاد جلو و دستهاش رو پیشم دراز میکنه و با صدای لطیف و خوشگلش در حالیکه نگاهم میکنه میگه: دستم کثیفه. میخندم و دستهاش رو موقت پاک میکنم هنوز بستنی تموم نشده و میذارم تا تمومش کنه و بعد بشورمش. سرم رو برمیگردونم سمت مانیتور. داره باب اسفنجی نگاه میکنه و صدای غرغر کردنهای اختاپوس رو میشنوم. بستنی که تموم میشه میریم و دستهاش رو میشورم. خیلی شیرین و بامزه است این دختر. این با هم بودنهای دونفره مون خیلی عالیه! 

نزدیک اومدن همسره. صدای چرخوندن کلید توی قفل دخترمون رو از جا میپرونه و با شوق کودکانه اش فریاد میکنه : بابا اومده. جمعمون سه نفره میشه و عصرونه رو آماده میکنم و دور هم میخوریم. 

پیش خودم فکر میکنم که چقدر داشتنشون عالیه. چقدر دیدن شادیشون لذت داره. همین دلخوشیهای کوچک رو دوست دارم. همینها گنجهای ارزشمندی هستند. 

نفسی عمیق میکشم. لبخند میزنم و حس خوبی تو تموم جونم میدوه. دوستش دارم این حسمو. 


روزگارتون خوش

همیشه وقت آرزو کردن نمیدونم چطور و برای کی آرزو کنم. نمیدونم چی رو اول بگم و چی رو ... . شاید خیلی مهم نیست که یه وقت خاصی آرزو کنیم و حتما چیز خاصی هم درخواست کنیم. فقط میدونم الان و در این لحظه شادی و سلامتی رو برای همه عزیزانم و دوستانم میخوام. اون هم از نوع نابش! سال خوبی داشته باشه هر کسی که در این لحظه وبلاگ "سایه سار مهربانی" من رو میخونه. 

بچه های جدایی

منتظر اومدن دختری بودم. خانم مدیر همراه یکی از خانم ها در پی شنیده شدن جیغ یکی از بچه ها صحبتهایی کردند که ازش برمیومد که این صدا متعلق به کودکی است که به تازگی مادر و پدرش از هم جدا شده اند. چند مورد این بچه ها رو چه در مهد دخترمون چه در مهدهای دیگه و جاهای دیگه با چشمهای خودم دیده ام. نقطه مشترک همه شون هم همین ناهنجاریها و سردرگمیهاشونه. 



جدایی شاید یه جاهایی برای زن و شوهرها بهترین گزینه باشه اما یقینا بدترین ضربه ها رو فرزند احتمالی این خونواده متحمل میشه. یادمه تو فیلم " It 's complicated"  جایی الک بالدوین میگه اگه زن و شوهر هایی که از هم جدا میشن 10 سال دیگه دوباره سر راه هم قرار بگیرند مشکلاتشون حل میشه. نمیخوام در مورد طلاق و علتها و کی مقصره و چرا و چگونگی این مسئله بحث کنم. میخوام در مورد بچه ها حرف بزنم.بچه های طلاق. 

 بزرگ شده خیلی از این بچه ها رو در اطراف خودمون دیدیم. همه شون دردهای پنهان و آشکاری در وجودشون هست. ممکنه والدی که کودک رو سرپرستی میکنه سعیش این باشه که بتونه بهترین زندگی رو براش فراهم کنه اما اون نداشتن پدر یا مادر خودش همین دردهای پنهان رو پدیدار میکنه. 

همین پسر کوچولویی رو که اول پستم در موردش نوشتم همراه پدر زندگی میکنه. زمانی که من میرم دنبال دختری زمانی است که او نیز به خونه میره. گاها پدرش میاد دنبالش، گاهی پدربزرگ، زمانی عمو ...، ... . حس میشه که حریم امنی برای این بچه وجود نداره. سرانجام پدر برای اینکه احساس کم بودن بهش دست نده احتمالا یه امتیازهایی بهش میده و ... که خودش شاید زیادیش مشکل ساز شه. 

خونه همیشه یه محیط امن برای بچه به حساب میاد. کوچکترین تغییر در محیط خونه بیشترین تاثیر رو روی بچه خونواده میگذاره. پدر و مادر، در کنار هم بودنشون مثل هواست برای بچه. این اولین حس امنیتی است که براش ایجاد میشه. تاکید میکنم که این کنار هم بودن همراه آرامش و نه تنش، این امنیته رو تضمین میکنه نه صرفا زیر یک سقف موندن اونها. این حس امنیت حس اعتماد او رو هم به خودش و هم به جامعه تقویت میکنه و میتونه یک انسان سالم از نظر روانیباشه. 

میشه با  یک شناخت خوب از همدیگه و احترام دوطرفه و همینطور یک مقدار زیادی گذشت و کاهش منیت از خدشه وارد شدن و شکستن روابط جلوگیری کرد. 

میشه با کمی منطق و تدبیر خیلی از مسائل رو حل کرد. 

اصلا میشه جلوگیری کرد (شاید) از رابطه ای که قراره میون کسانی شکل بگیره که هیچ سنخیتی با هم ندارند. چه از نظر فکری، فرهنگی، خانوادگی و... .

میشه در حضور فرزندمون همدیگه رو خرد نکنیم. 

میشه به هم کمی بیشتر توجه کنیم. کمی بیشتر احترام بگذاریم. 

میشه بیشتر به بچه هامون فکر کنیم و تصور کنیم که بدون ما و یا همسرمون چه رنجی رو متحمل میشه و اونوقت با تحمل اون رنج، شاید کمی آبدیده تر شیم که بتونیم پی ریزی بهتری از رابطه و زندگیمون داشته باشیم و نگاهمون کمی تغییر کنه. 

من امشب آرزو میکنم که هیچ بچه ای لذت داشتن یک خانواده کامل و آرام رو از دست نده.     

خدایم      مراقب       بچه هامون     باش!      خوب؟



در پیشگاه نگاه پر مهرمان قد میکشی...!


روی کاناپه کنار آکواریوم لم داده ام و دختری مدام در رفت و آمد است. پیش من و پیش بابایی که مشغول تماشای برنامه تلویزیونی در اون سمت هال هست.
فکر میکنم نگاه کن روزی این وروجک اینقدر کوچک و نحیف بود که در آغوش میگرفتیم و کل بدن قشنگش رو آغوشمون در بر میگرفت اما حالا... .
میاد و از توی سبد دوچرخه اش که کنار من پارک کرده کلی از وسایل گمشده اش رو پیدا میکنه و با ذوق هر کدام رو که در میاره میگه:اووووووووو! مامانی؟ نیگا کن ... رو پیدا کردم. فکر میکنم چقدر خوب میشد که اینقدر زود هر گمشده ای رو پیدا میکردیم. چقدر ذوق کودکانه اش رو دوست دارم. لبخندی از سر رضایت میزنم و به تماشای ماهیها مینشینم. چقدر این بچه ماهیها بزرگ شدند. توی آکواریوم از این سو به اون سو شنا میکنند و سرخوشند. چه دنیای کوچکی دارند از دید ما! و چقدر  پر جنب و جوش هستند. 
 باز به سمت دختری بازمیگردم. جدیت تو هر کاریش موج میزنه در عین حال همه چی براش حکم بازی رو داره. این تضاد قشنگش رو هم دوست دارم. باز هم به زمانی که کوچکتر بود میاندیشم. نمیدونم چرا اما خیلی به اون روزهاش فکر میکنم. زمانی که چندان هم دور نیست اما طی این مدت تغییرات زیادی کرده و خیلی پیشرفت از هر نظر درش پدید اومده. یاد ساعتهای اول تولدش می افتم. حس و حال بی نطیرم رو یاداور میشم و شادی زیر پوستم میدوه. کمی جابجا میشم و گریه های از سر شوق فراوانم رو یادم میاد که سردرد شدیدی رو برام ارمغان آورد. همون لحظه خانم مامای همراهم که خیلی خوب کنترل اوضاع رو داشت یه نارکوتیک اساسی تزریق کرد و وقتی سریع سمتش برگشتم فقط درده پر زده و رفته بود انگار به همون سرعت. _نارکوتیک زدی؟ _آره... . خلسه پس از تزریقش رو هم خوب یادم میاد. فقط دخترم رو میخواستم. همون موجود کوچکی که در کنارم توی یه تخت کوچک آروم گرفته بود. همون موجودی که دنیامه. دنیای من و باباش. چقدر خواستنش همیشه خاص و بی نظیر و غیر تکراریه برام... .
زمانی هر چی رو میخواست با گریه بیان میکرد ولی حالا هر چیزی رو عنوان میکنه و خودش یکسری کارهاش رو انجام میده و گاها خودش رو سرگرم میکنه. گرچه هنوز دلش میخواد کنار مامانی  باشه و گاها هر جای خونه باشم خیلی نامحسوس یا محسوس همونجاست. نامحسوس که میگم یعنی بدون اینکه به روی خودش بیاره همونجا که هستم ادامه کارش رو میکنه. مثلا داره نقاشی میکشه تمام وسایلش رو میاره توی آشپزخونه و سپس همراه من منتقل میکنه توی اتاق و ... و ... خیلی جدی و مصمم و به روی خودش هم نمیاره. همین مامان دوستیش منو کشته! 
همچنان در سکوت فکرم رو پرواز میدم. همیشه دست نمیده اینطوری راحت نشسته باشم و نظاره گر اتفاقهای پیرامونم باشم. تو خونه معمولا در تکاپویم. همین هم غنیمته. برمیگردم و نگاهشون میکنم. فقط نگاه... . دختری میدوه سمتم و میخنده. لبخند کمرنگم یه خنده گنده میشه. یه همچین معماریه این فرشته کوچولو. 


...و اما

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حکایت هفتم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حکایت ششم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.