امروز با سوسن جون(همکارم) چایی خوردیم و یکم حرف زدیم چقدر دلم میخواست با یکی اینطوری حرف میزدم چقدر دلش صافه و زلال. چقدر خودمونیه و ساده. چقدر هم نکته مشترک پیدا کردیم. یکی از این نکات مشترک یکی از دوستان مشترکمون بود. گفتم اومده بودم اینجا ایشون از اولین کسانی بودند که من باهاشون رابطه برقرار کردم و اتفاقا خیلی دوستشون دارم. خیلی بی پیرایه صحبت میکنند. اتفاقا زمینه آشنایی من با آقای جعفریان رو هم ایشون باعث شد. سوسن جون خیلی خوشحال شد. خیلی فرصت چالش نداشتیم اما باز هم خوب بود. همش هم از یبوست نیکا شروع شد! و میز گردی در همین خصوص...چند دقیقه پیش هم مرضی زنگ زده خوشحال که خاله شکمش کار کرد... خدا رو شکر. کشت ما رو این نیکا. وحید، مریم همه آماده باش بودند که نیکا خانوم ن...ه حالا که ر...ه همه خوشحالند و به قول مرضی برید خوشحالی کنید. الهی فداش شم وقتی با مامانیش صحبت میکنم همیشه یه صدایی از خودش در میاره ابراز وجود میکنه.
یهو یاد سالن مولاژ افتادم ... یاد مژگان افتادم که اونجا میرفتند درس میخوندند... یاد همکلاسیش و اینکه کاش یه خبری از مژگان داشتم و سیما... کاش پیداشون میکردم. باید دنبال نشونه ها رو بگیرم. دنبال دو تا خانم مهندس خوشگل میگردم. خیلی وقته گمشون کردم هیچ نشونه خاصی ندارم اما چرا انگار میشه یه کارایی کرد. پیداشون کردم خبرتون میکنم.
دلم خواست یه داستان کوتاه بذارم. یه داستان کوتاه ایندفعه از آنتوان چخوف.
آنیوتا
آنتوان پاولویچ چخوف
برگردان احمد گلشیری
کلوچکف تکرار کرد: «ریه راست از سه قسمت تشکیل شده...حدود آن: قسمت قدامی، در جداره داخلی قفسه صدری، به دندهچهارم یا پنجم میرسد; از پهلو به دنده چهارم و از پشت به استخوانکتف... .»
کلوچکف چشمانش را به سقف دوخت و سعی کرد آنچه راخوانده مجسم کند، و چون نتوانست تصویر روشنی پیش نظر بیاورد،دستش را بالا آورد تا از روی جلیقه دندههای فوقانیاش را لمس کند.
گفت: «این دندهها حال کلیدهای پیانو را دارند. آدم اگر میخواهدگیج نشود باید به نحوی دانهدانهشان را بشناسد. برای این کار یا بایداسکلت دم دست آدم باشد یا یک بدن زنده... آهای، آنیوتا، بگذارببینم اوضاع از چه قرار است.»
آنیوتا دوختنیاش را زمین گذاشت، بلوزش را درآورد و خودش راراست گرفت. کلوچکف اخم کرد، روبهرویش نشست و شروع بهشمردن دندهها کرد.
«اوهوم... دنده اول را نمیشود پیدا کرد، پشت استخوان کتفاست ... این یکی حتما دنده دوم است ... آره... این سومی است...این چهارمی است... اوهوم!... آره... چرا وول میخوری؟»
«آخر، انگشتهاتان یخ کرده!»
«آرام بایست... نترس، نمیمیری. جم نخور. این حتما دنده سوماست، پس... این یکی چهارمی است... چقدر پوست و استخوانی،اما آدم نمیتواند دندههایت را پیدا کند. این دومی است... این سومیاست... انگار قاطی شد... درست معلوم نیست... باید بکشمشان...قلم من کجاست؟»
کلوچکف قلمش را برداشت و روی سینه آنیوتا خطوطی موازیهم، در امتداد دندهها، کشید.
«عالی است. حالا کار ساده میشود... میشود فهمید جایهرکدام کجاست. پاشو بایست!»
آنیوتا از جا بلند شد و چانهاش را بالا برد. کلوچکف شروع کرد، باکشیدن خط، جای دندهها را مشخص کند. چنان غرق کار بود که پینبرد لبها، بینی و انگشتان آنیوتا از سرما دارد کبود میشود. آنیوتامیلرزید و در عین حال میترسید که دانشجو به صرافت بیفتد و کار رانیمهتمام بگذارد و بعد، احتمالا، در امتحان مردود شود.
کلوچکف که کارش تمام شد، گفت: «حالا کاملا مشخص است.همینطور بنشین تا خطوط پاک نشود، و من هم خوب حالیم بشود.»
و دانشجو باز شروع کرد توی اتاق قدم بزند و پیش خود مطالب راتکرار کند. آنیوتا، با آن خطوط سیاه روی سینه، حال آدمی را پیداکرده بود که خال کوبیده باشد. کز کرده بود، از سرما میلرزید و تویفکر بود. معمولا خیلی کم حرف میزد، همیشه ساکت بود و تویفکر بود...
در طول شش هفت سال سرگردانی و، از یک اتاق مبله به اتاق مبلهدیگر رفتن، با پنج دانشجو مثل کلوچکف، آشنا شده بود. هر پنج نفردرسشان را تمام کرده بودند و وارد جامعه شده بودند; و البته، مثلآدمهای محترم مدتها پیش فراموشش کرده بودند. یکی از آنهاتوی پاریس زندگی میکرد; دو نفر پزشک شده بودند; چهارمی نقاشبود; و پنجمی گفته میشد که استاد دانشگاه شده است. کلوچکفدانشجوی ششم بود... چیزی نمیگذشت که او هم درسش را تماممیکرد و وارد جامعه میشد. بیتردید، آینده درخشانی در انتظارشبود و احتمالا انسان بزرگی میشد. اما با این وضع که نمیشد زندگیکرد; کلوچکف نه توتون داشت و نه چای، و فقط چهار حبه قندبرایش مانده بود. آنیوتا باید عجله میکرد و برودریدوزیاش را بهآخر میرساند، میبرد به دست زنی میداد که سفارش آن را داده بودو آنوقت با یک ربع روبلی که میگرفت چای و توتون میخرید.
صدایی از پشت در گفت: «میشود بیایم تو؟»
آنیوتا بهسرعت یک شال پشمی روی شانههایش انداخت.فتیسف نقاش پا به اتاق گذاشت.
فتیسف مثل حیوانی وحشی، همانطور که با آن طرههای بلندموها که تا روی ابروها ریخته بود، خیره نگاه میکرد، خطاب بهکلوچکف گفت: «آمدهام لطفی در حقم بکنی. آره، لطفی در حقمبکنی و آنیوتا را یکی دو ساعت در اختیارم بگذاری. آخر، دارم تابلومیکشم و بدون مدل کارم پیش نمیرود.»
کلوچکف موافقت کرد: «البته، با کمال میل، آنیوتا، بیا برو.»
آنیوتا زیر لب آرام گفت: «کارهایی که زمین مانده چه میشود؟»
مزخرف نگو! این بابا کاری که با تو دارد بهخاطر هنر است، نهبهخاطر چیزهای پیش پا افتاده. حالا که میتوانی چرا کمکشنمیکنی؟»
آنیوتا شروع کرد به لباس پوشیدن.
کلوچکف گفت: «حالا این تابلو چی هست؟»
«سایکی است، موضوع جالبی است. اما، راستش، پیش نمیره.به مدلهای مختلفی نیاز دارم. دیروز یک مدل داشتم که پاهاش آبیبود. پرسیدم: ,چرا پاهات آبیان؟، و او گفت، ,از جورابهایم رنگیشدهاند.، تو هنوز داری خرخوانی میکنی! خیلی خوشبختی! چهحوصلهای داری!»
«طب کاری است که آدم بدون خرخوانی نتیجه نمیگیرد.»
«اوهوم... عذر میخواهم، کلوچکف، تو راستیراستی مثل خوکزندگی میکنی! توی آشغالدانی داری دست و پا میزنی!»
«منظورت چیست! من چارهای ندارم... ماهی دوازده روبل کهپدرم بیشتر برایم نمیفرستد، و با این مبلغ هم نمیشود خوبزندگی کرد.»
نقاش، که با احساس انزجار ابرو در هم کرده بود، گفت: >خوب،آره... آره... اما با وجود این تو بهتر هم میتوانی زندگی کنی. آدمتحصیلکرده وظیفه دارد که خوشسلیقه باشد، عاشق زیبایی باشد،غیر از این است؟ آنوقت اینجا معلوم نیست چه جای لجنمالیاست! این تختخواب، این سطل پساب، این کثافتها... آن ظرفهاینشسته... گندش را بالا آوردهای!»
دانشجو با حال گیج و منگ گفت: «راست میگویی، اما آخر آنیوتاامروز دستش نرسیده تمیزکاری کند; صبح تا حالا دستش بند بوده.»
پس از رفتن نقاش و آنیوتا، کلوچکف روی کاناپه دراز کشید وهمانطور درازکش شروع به حاضر کردن درس کرد; سپس تصادفاخوابش برد، ساعتی بعد که بیدار شد سرش را روی مشتهایشگذاشت و با حالی اندوهگین توی فکر فرو رفت. به یاد حرف نقاشافتاد که گفته بود آدم تحصیلکرده وظیفه دارد خوشسلیقه باشد ودور و اطرافش بهراستی برایش مهوع و مشمئزکننده بود. آیندهاش را،همانطور که در ذهنش بود، در نظر آورد. به یاد زمانی افتاد که، دراتاق مشاوره، بیمارانش را میبیند و در اتاق ناهارخوری بزرگی درمصاحبت همسرش، که خانمی به تمام معناست، چای مینوشد. وحالا این سطل پساب که ته سیگارها تویش شناور بود حالش را به هممیزد. آنیوتا هم پیش نظرش آمد، چهرهای بینمک، نامرتب،ترحمانگیز... و عزمش را جزم کرد که، به هر قیمتی هست، بیدرنگاز او جدا شود.
وقتی آنیوتا از خانه نقاش برگشت و کتش را درآورد، کلوچکف ازجایش بلند شد و بهطور جدی گفت:
«نگاه کن، دختر خوب... بگیر بنشین و گوش بده چه میگویم. ماباید جدا بشویم! راستش، من دیگر نمیخواهم با تو زندگی کنم.»
آنیوتا خسته و کوفته از خانه نقاش برگشته بود. در آنجا در نقشمدل آنقدر روی پا ایستاده بود که رنگ به چهرهاش نمانده بود،چشمانش گود افتاده بود و چانه نوکدرازش درازتر شده بود. درجواب حرفهای دانشجو چیزی نگفت، فقط لبهایش شروع بهلرزیدن کرد.
دانشجو گفت: «به هر حال، ما هرچه زودتر باید از هم جدا بشویم.تو دختر خوب و نازی هستی; بیعقل نیستی، درک میکنی... .»
آنیوتا کتش را پوشید و بیآنکه حرفی بزند برودریدوزیاش راتوی کاغذ پیچید، سوزن و نخهایش را برداشت. سپس، توی طاقچهپنجره، چشمش به چهار حبه قندی افتاد که لای کاغذ پیچیده شدهبود، آن را هم برداشت و کنار کتابها روی میز گذاشت.
با لحنی آرام و همانطور که رویش را برمیگرداند تا اشکهایشدیده نشود، گفت: «این هم... قندهاتان... .»
کلوچکف پرسید: «حالا چرا اشک میریزی؟»
با ناراحتی توی اتاق قدم میزد، سپس گفت:
«تو راستیراستی دختر عجیبی هستی... راستش، ما باید از همجدا بشویم. برای همیشه که نمیتوانیم با هم زندگی کنیم.»
دختر چیزهایش را جمع کرد و سرش را برگرداند تا خداحافظیکند. کلوچکف دلش به حال او سوخت. پیش خود فکر کرد: «چطوراست یک هفته دیگر هم بگذارم بماند؟ ممکن است خودش بخواهدبماند و آخر هفته میگویم برود.» و خشمگین از اینکه ضعف نشانداده بود، با خشونت داد زد:
«بیا، چرا همینطور آنجا ایستادهای؟ اگر میخواهی بروی برو واگر دلت نمیخواهد، کتت را در بیاور و بمان! میتوانی بمانی!»آنیوتا آرام و دزدانه کتش را درآورد، بعد بینیاش را هم دزدانهگرفت و، بیآنکه سروصدا کند، سر جای همیشگیاش، رویچهارپایه کنار پنجره، نشست.
دانشجو کتاب درسیاش را برداشت و شروع کرد ازین گوشه اتاقبه آن گوشه برود و بیاید. گفت: «ریه راست از سه قسمت تشکیلشده: قسمت قدامی، در جداره داخلی قفسه صدری، تا دنده چهارمیا پنجم میرسد... .»
توی راهرو یک نفر نعره میزد: گریگوری، این سماور که بیآبمانده!»
من که وقتی دوستای قدیمی مو میبینم یا ژیداشون میکنم خیلی خوشحال میشم!!!
داستان جالبی بود خیلیا اینجوری دوروبرمون هستن که برای ما همه کاری میکنن اما ما نمیبینیمشون...
خیلی لذت داره دنیز خیلی . بد جوری رو ویرش افتادم که پیداشون کنم
آره دقیقا ...نمیبینموشون
سلام
صبحت بخیر
دیروز جات خالی بود
ممنونم عزیزم خوش باشید
دوستان به جای ما فرصت های دیگه ...
فکر کن محسن فیس و چسی
وای اگه بشنوه غش می کنه از خنده
آخه می دونی وقتی دیدمش یه کمی جا خوردم آخه یه ذره تپل مپل بود گفتم این چه جوری این همه پله رو بالا رفته و صدا ضبط کرده
محسنه دیگه آخه اونیکی عکساشو ندیده بودی کنار دریایی بود همش
من این تیپ ندیده بودم محسنو خوب
نیکا خانم تپل می شه اگه به این صورت برای خودش ذخیره سازی کند.
سپهر هم اینجوری بود.
داستان زیبایی بود.ممنون
بابا یه کوچولو که دچار یبوست میشه مامانش کولی بازی درمیاره
ممنون عزیزم
سلام خانمی خوبی؟
اخی نیکا بالاخره شکمش کار کرد
این کوچولوها خیلی مظلومن اصلا نمیتونن اخ و واخ کنن یا اینکه بگن چشونه فقط با گریه و ناله باید بفهمی
اره اما مامانا خوب میفهمند
سلام
خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سلام خوبم عزیزم
من خوبم
منم یه عکس کوچولویی فرستادم مال ۸ سالگیمه
خداییش امروز صبح که رفتم سراغ آلبوم یه حالی شدم
دلم می خواد زودتر فردا صبح بشه عکس ها رو ببینم
از رها بی خبرم آخه همون روزی که همدیگه رو دیدیم رفت مسافرت
ببین زود تند سریع جواب دادم
قربون سرعتت بشم من
آره من هم هاله
البته من مهمون دارم (خانواده همسر) فعلا هستند نتونستم خیلی بگردم
یه دونه فرستادم منم ۷سالگی
راستی امروز تولد پونه است
آره رفتم پیشش
مرسی
جالب بود داستان
ممنون مجتبی
ایول


ایول به چی اخه؟
درووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووود
مرسی از داستانای کوتاه که با سلیقه انتخاب میکنی و من همیشه از خوندنشون لذت میبرم.. مرسی رها
/
/
/
امیدوارم دوستاتو پیدا کنی
شاد باشی و بر قرار
ممنونم محسن جان
منم امیدوارم پیداشون کنم
تو هم برقرار باشی هر جا که هستی
این روزها زود خسته می شوم برای همین باید چند بار بیایم و داستانت را تا آخر بخوانم
سلام رها جان
خسته میشی فرهاد جان یا تمرکز نداری؟
ممنون که سر میزنی به هر حال
سلام به شما
شما خوبی؟
سلام من اومدم
کجایی هاله ای تو عزیزم
کامنتات باز نشد
همیشه پیدا کردن دوستای قدیمی که مال دوران خاصی از زندگی آدمن و یه مدن ندیدیشون خیلی عالیع
الان تقریبا همه رو می شه تو فیس بوک پیدا کرد
راستی چخوف هم که دیگه محشره و حرف نداره
عالیه بله سیروس جان
آره میشه پیدا کرد اما نه این دو تا جونور رو بد جوری ویرم گرفته پیداشون کنم
بله حرف نداره
و
ممنون که اومدی
سلام دوست عزیز
میدونی هر وقت کلمه سوسن جون رو می شنوم یاد چی می افتم !؟ یاد فیلم " کاغذ بی خط" ! با بازی بی مثال مرحوم شکیبایی
داستان را هم خوندم . راستشهر چقدر بیشتر داستانهای روسی می خونم بیشتر به عقب موندگی و بلاهت و شرارت اونها اعتقاد پیدا می کنم . اگه کسی کتابهای داستایوسکی و چخوف و ... رو بخونه می بینه خود اونها هم همین مسایل رو توی کتابهاشون نوشتن .
من متاسفانه ندیدم کاغذ بی خط رو جناب زائری
اینم راست میگید شما از این داستان کوتاه چخوف خوشم اومد همونطور که گفتم بیخود منو برد تو سالن مولاژ
من همین جام به خدا
کو؟ چرا پس من نمیبینم تو رو؟