-
کتاب خونی و وورجولک ها
جمعه 8 خردادماه سال 1394 18:07
کتاب خوندن همیشه حس خوبی میده. کتاب خوندن برای دخترمون یکی از بهترین کارهایی است که هر دو طرف دوست داریم. همسر جان هم وقتی از دستای کوچیکش کتاب انتخابیش رو که براش آورده میگیره یه بوسش میکنه و بغل میگیردش و فارغ از هر چیزی شروع به خوندن میکنه. عمده کتابهای دختری به طبع شعر دارند و باید وهنگین و با حس خوندشون. این خودش...
-
وای که چه خوشحالم تو رو دارم ای جونم...
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1394 10:02
با اون صدای قشنگش میخوند: خوشحالم تو رو دارم ای جونم همه کسم و به من میگفت بخون و من نمیدونستم چی میخونه. از مربی اش پرسیدم که این چیه دیانا میخونه. برام تو دفترش نوشت این یه آهنگه که عمو موسیقی میخونه و بچه ها باهاش میرقصند. فقط دیگه همین قسمت رو گهگاهی بدون آهنگ وسرود مانند با هم میخونیم خوشحالم تو رو دارم ای جووونم...
-
دنیای مادر و دختری ما
پنجشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1394 16:23
همسر جان چند روزی سفر رفته و این اولین آخر هفته مادر و دختری ماست. امروز چند ساعتی مهد موند و چون پنجشنبه ها رو بیشتر برای نظافت در نظر میگیرند و اغلب بچه ها نیستند اینه که زودتر رفتم دنبالش. اما نیومدیم خونه و بردمش محل کارم. بچه ها کلی ذوق داشتند ببینندش و خودش هم دلش میخواست که همراهم بیاد. کلی چرخید و گشت و گذار...
-
حس قشنگم
شنبه 15 فروردینماه سال 1394 17:18
چشمم رو از صفحه مانیتتور بر میدارم و نگاهش میکنم. بیسکو بستنی ای که بهش داده ام رو یه جوری به دستهاش و صورتش مالیده که فقط دلت میخواد یه جا قورتش بدی. میاد جلو و دستهاش رو پیشم دراز میکنه و با صدای لطیف و خوشگلش در حالیکه نگاهم میکنه میگه: دستم کثیفه. میخندم و دستهاش رو موقت پاک میکنم هنوز بستنی تموم نشده و میذارم تا...
-
روزگارتون خوش
سهشنبه 26 اسفندماه سال 1393 23:49
همیشه وقت آرزو کردن نمیدونم چطور و برای کی آرزو کنم. نمیدونم چی رو اول بگم و چی رو ... . شاید خیلی مهم نیست که یه وقت خاصی آرزو کنیم و حتما چیز خاصی هم درخواست کنیم. فقط میدونم الان و در این لحظه شادی و سلامتی رو برای همه عزیزانم و دوستانم میخوام. اون هم از نوع نا بش! سال خو بی داشته باشه هر کسی که در این لحظه وبلاگ...
-
بچه های جدایی
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1393 00:17
منتظر اومدن دختری بودم. خانم مدیر همراه یکی از خانم ها در پی شنیده شدن جیغ یکی از بچه ها صح بتهایی کردند که ازش برمیومد که این صدا متعلق به کودکی است که به تازگی مادر و پدرش از هم جدا شده اند. چند مورد این بچه ها رو چه در مهد دخترمون چه در مهدهای دیگه و جاهای دیگه با چشمهای خودم دیده ام. نقطه مشترک همه شون هم همین...
-
در پیشگاه نگاه پر مهرمان قد میکشی...!
دوشنبه 20 بهمنماه سال 1393 00:47
روی کاناپه کنار آکواریوم لم داده ام و دختری مدام در رفت و آمد است. پیش من و پیش بابایی که مشغول تماشای برنامه تلویزیونی در اون سمت هال هست. فکر میکنم نگاه کن روزی این وروجک اینقدر کوچک و نحیف بود که در آغوش میگرفتیم و کل بدن قشنگش رو آغوشمون در بر میگرفت اما حالا... . میاد و از توی سبد دوچرخه اش که کنار من پارک کرده...
-
...و اما
دوشنبه 13 بهمنماه سال 1393 19:53
-
حکایت هفتم
شنبه 11 بهمنماه سال 1393 20:00
-
حکایت ششم
دوشنبه 6 بهمنماه سال 1393 19:30
-
حکایت پنجم
پنجشنبه 25 دیماه سال 1393 17:13
-
در ادامهِ ی...
یکشنبه 21 دیماه سال 1393 08:42
گاهی بهتر است که برخی حرفها وقت بهتری گفته شوند اما شاید عنوان کردن مطلبی هر چند دیر بسی بهتر از اصلا عنوان نکردن باشد. در هر صورت من دلم میخواهد اینجا چند سطری رو بنویسم حتی اگر به وقت نوشته نشده باشد. چون دلم میگه پس انجامش میدهم. من حدود سه سال پیش بسته به حال و روز وقتم پستی رو منتشر کردم که در مورد شخصی که روزی...
-
حکایت چهارم
دوشنبه 15 دیماه سال 1393 20:10
-
نظاره گر و همراه گریه ها و خنده هام!
یکشنبه 7 دیماه سال 1393 20:00
چقدر لذتبخشه که کسی به فکرت باشه و سخت دوستت داشته باشه. چقدر خوبه که جایی باشه که بتونی دست دخترکت رو بگیری و بری و چند روزی دور از هیاهوی کار و مسئولیت کمی استراحت کنی. چقدر خوشاینده که عزیزی بخاطرت مهمونی بده و فامیل و دوست و آشنا رو دعوت کنه. چقدر دلپذیره که او دو تا از دوستهای قدیمیت رو به خاطر تو دعوت کنه و تو...
-
حکایت سوم
یکشنبه 7 دیماه سال 1393 19:52
-
حکایت دوم
دوشنبه 24 آذرماه سال 1393 22:50
-
زندگی مشترک آقای محمودی و بانو
شنبه 15 آذرماه سال 1393 10:30
سنت و مدرنیته، عشق و تردید، بغض های فروخورده، حرفای به دل انباشته، تلنگر، خشم به همراه با حمید فرخ نژاد و هنگامه قاضیانی و ترانه علیدوستی، پیمان قاسم خانی و ترلان پروانه همه و همه در " زندگی مشترک آقای محمودی و بانو". آقای محمودی (فرخ نژاد) به همراه همسر(هنگامه قاضیانی) و دخترش منتظر رسیدن مهمان هستند....
-
حکایت اول...
شنبه 15 آذرماه سال 1393 10:06
-
خوشحال و شاد و خندانم...
پنجشنبه 13 آذرماه سال 1393 00:11
این روزها بزرگتر شدن دخترمون بیشتر حس میشه و کارهایی میکنه و حرفهایی میزنه که یا انگشت به دهانمون میکنه و یا فریاد شادی مون رو در بر داره. همونطور که حدس میزدم عاشق شعر و شعر خوندنه و گاها با مامانی هم آواز میشه و اون لحن کش دارش رو قربون برم من! یه نکته که تو شعر خوندن هاش خیلی جالبه اینه که شعرها رو اجرا میکنه....
-
یخ زن لیزری!
دوشنبه 10 آذرماه سال 1393 16:43
گفتید مثبت اندیش باش؛ گفتیم چشم. سعی کردیم واژه های منفی هم از قاموسمون پاک کنیم. " بدم میاد و متنفرم" رو هم تعدیل کردیم و کلی مثبت نگری کردیم. گفتید زود قضاوت نکن؛ خودمون رو اصلاح کردیم و سعی کردیم اینگونه باشیم. خودمون رو سعی کردیم بگذاریم جای دیگران و گفتیم خوب، شاید من هم اگه در شرایط او بودم همینگونه...
-
Dora the explorer
دوشنبه 3 آذرماه سال 1393 20:58
یکی از کارتون های مورد علاقه دختر ما دورای جستجوگره. دورا یکسری کارتون هایی هستند که اپیزودیکه و تو هر خونه ای که کودکی موجود باشه حتما خبری از این دوست جستجوگر هم هست. دورا یک دختر ماجراجو هست که با دوست میمونش،بوتس، هر بار یک ماجرا رو دنبال میکنند. یکی از نکات مثبت انیمیشن دورا آموزنده بودنشه. در عین سرگرمی و رنگهای...
-
10مین
دوشنبه 26 آبانماه سال 1393 16:33
رفیق 10 ساله ! امیدوارم کنار هم سالهای سال با دلخوشی و همدلی بتونیم این روز رو جشن بگیریم.
-
درخواست های نابجای من!
دوشنبه 19 آبانماه سال 1393 00:07
گاهی به طرز خنده داری چیزهایی رو دلم میخواد که در حالت عادی بیشتر نفی میکنمشون. گاهی دلم میخواد فقط بهونه بگیرم و بیخود بیخود ناز کنم و کسی رو میخوام که بهونه هام رو بپذیره و نازهام رو صد البته خریدار باشه! گاهی دلم میخواد بچه ام رو یه چند ساعتی(غیر از ساعت مهد و کاری) بسپارم به یه فرد مطمئن و یکم مال خودم باشم. مثلا...
-
ما سه نفر
شنبه 10 آبانماه سال 1393 21:56
بعد از باور کنید n بار دیدن دورا(به قول خودش دودا) بالاخره به خواب میره. اون هم نه توی تخت بلکه توی بغل مامان و با شنیدن دومین قصه از ماجراهای می می نی. از صدای نفسش و کنار افتادن سرش روی سینه ام حس کردم که خوابیده. از خوندن باز نایستادم و کتاب رو تا انتها خونده و به کناری گذاشتم. همسر از توی اتاق اومد بیرون. کمی گریپ...
-
یه جای خالی بزرگ...
سهشنبه 22 مهرماه سال 1393 10:15
هر اتفاقی که بیفته ته وجودم دوستش دارم و میخوام که باشه. نبودنش رو هیچوقت دوست نداشته و ندارم. هرچقدر هم که خودش نخواد که باشه و هر چه که بگه و ... دلم میگیره به یادش که می افتم. هرچقدر هم که بینمون فاصله بیفته اما انگار یه چیزی ته وجودم فقدانش رو حس میکنه و میخوادش. خواستنم چه به خاطر قرابت فامیلی و کشش خونی، یه حس...
-
این روزها با تو" زندگی" میکنم
سهشنبه 22 مهرماه سال 1393 10:05
-
شیرین زبون
چهارشنبه 16 مهرماه سال 1393 13:19
از وقتی یه دختر بچه فسقلی نوزادی کوچولون بود یکی از تعریف و تمجیدهای من به هنگام قربون صدقه رفتنش این بود: دختر شیرین زبونم! حالا به معنی واقعی کلمه یه دختر شیرین زبون تو خونه داریم ما. واای که چقد عالی! اینقدر قشنگ چیزهایی رو که بلده بجا عنوان میکنه ماشالا که فقط هاج و واج میمونم و بعدش دلم میخواد کلی بچلونمش. عاشق...
-
صبرم بده!
سهشنبه 15 مهرماه سال 1393 11:44
یه وقتایی هست که بیشتر از هر وقتی احساس "کم اوردن" میکنم. زمانی که تمام انرژیم ته میکشه و حس میکنم فقط باید ساکت یه گوشه بنشینم و به یک نقطه خیره بشم و بهتر هم اینکه دراز بکشم و به هیچ فکر کنم. اینقدر فکر هست که ترجیح بدم به هیچکدوم فکر نکنم و "هیچ" رو ترجیح میدم. یه وقتایی دلم فقط میخواد حرف بزنم...
-
مراقب تا به کجا!؟
یکشنبه 9 شهریورماه سال 1393 10:09
همیشه در تربیت و بزرگ کردن بچه ها یکسری تناقض وجود دارند که گاهی شدیدا انسان رو سردرگم میکنند. چند وقت پیش با خواهرم صحبت میکردیم که یهو انگار یه چیزی رو به خاطر آورده باشه با تغیر در موردش باهام صحبت کرد. یه روز نزدیکیهای خونه برادرم، تو خیابون برادرزاده مون رو میبینه که یه پسر 9 ساله است و داره از خیابون که چه عرض...
-
سخن سنجی...
دوشنبه 3 شهریورماه سال 1393 00:08
دلگرم کردن آدم ها خیلی خوبه. خیلی خوبه که بتونی امیدبخش باشی و مفید. مدیر ما یک آقای جوون حدود 28-9 ساله است. یک روز بحثی پیش اومد که منجر شد به صحبت کردن در مورد بیماری سرطان. صحبت رفت سر سرطان خون و من اگه خاطرتون باشه بنا به محل کار قبلیم و بچه هایی که از سرطان خون فوت میکردند، حس خوبی به این بیماری اصلا ندارم. چه...