ببخشید خانم...

مدتی  است که شوهرخاله ام بیمار هست. بیماری  ای که خیلی آروم، گرفتارش کرده. بیماری خوش خیمی هم نیست. وقتی که رفتم ولایت قصد دیدارش رو کردم. یک فرصت تقریبا یک ساعته پیدا کرده و با همسر جان و دختری به عیادتشون رفتیم. مدتها بود که به منزل خاله جان نرفته بودم. یک خانه ی قدیمی که در اصل به مادربزرگ فقیدم تعلق داشته و سالهاست که خاله اونجا زندگی میکنند. پا که اونجا گذاشتیم دلم گرفت. هم از تغییر سبک اون خونه قدیمی که کم کم همه چیزش عوض شده، هم از همه رخدادها و هم از سوت و کوری و خونه نشینی محمود خان.
مرد مهربانی است این مرد. کاری به سایر خصوصیتهاش ندارم. خاله و بچه هاش  رو دوست داره و تو تمام سالهای عمرم هیچ بدی ای ازش به خاطر ندارم. در کل کم حرفند ایشون. گوشش سنگین شده بود و بیشتر لاغر و کسل بود. از سرگیجه شکایت داشت. دو تایی تنها بودند. کمی سربسر محمود خان گذاشتم و دیانا بانو هم که با خاله جان مشغول صحبت  شده بود. بهش میگم هنوز سیگار میکشی؟! میگه نکشم میمیرم. دور از جونی گفتم و خندیدیم. خاله به رسم مهمان نوازی میوه برامون آوردند و من تعارف کردم. محمود خان خیار برداشتند و خاله جان بشقاب رو از جلوش برداشت و محمود خان شاکی شد. خاله میگه میخوام برات پوست بگیرم. کمی رفت تو خودش. چند دقیقه ای که گذشت برگشته به خاله ام میگه ببخشید خانم گفتم چرا بشقابم رو برمیداری... من متوجه نشدم که شما میخوای چکار کنی. عزییییزم ... یه حالی شده بودم. نه که الان خونه نشین شده باشه و نیاز به جذب محبت خاله و اطرافیان داره که همیشه این مرد محبتش زیاد بود.
کمی گفتیم و شنفتیم. تا دخترک بخواد حوصله اش سر بره پا شدیم. از این ملاقات حس خوبی داشتم دلیل اصلیش هم خود محمود خان بود. خدا جانم مراقب همه دل های مهربان باش و کمکش کن این مرد رو.


نظرات 1 + ارسال نظر
بهنام سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1395 ساعت 03:10 ق.ظ http://harfehesabi.blogsky.com/

سلام
امیدوارم سلامت باشید و لبخند از رو لبتون جدا نشه...

هرچی خیره اتفاق بیفته..

سلام
ممنونم
امیدوارم من هم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد