داستان امیرعلی

نوشتن این داستان دلیل خاصی نداره فقط و فقط یک داستانه که دنباله اش باز و آزاده. داستان شاید خیلی هاست و درد بزرگ این روزگار ما.

تشریف ببرید ادامه  مطلب ...

  روزی خانم جوانی که به نظر بیست و هفت،  هشت ساله به نظر میرسید اومد محل کارم. بچه ی بسیار خواستنی و تپلی که حدود شش، هفت ماهه بود رو در آغوش دلشت و کمی مضطرب و با عجله صحبت میکرد. بعد از شنیدن چند جمله در مورد شکایتش از سرفه های کودک ازش خواستم که بچه رو بغل کنم و اینطوری گمی آروم گرفتم!  توصیه های لازم رو به مادر بچه کرده و روو نه اش کردیم. البته من عکس یادگاری هم با اون موجود بسیار خواستنی  گرفتم. قابل ذکر است که دلم هم موند پیشش تازه! 

چند مدت بعد متوجه شدم که این خانم که به مامان امیرعلی میشناسیمش با خانم دکتر بعدازظهر ما کمکی درد دل کرده و از وضع نامساعد زندگیش و همسر بی توجه و بی مبالاتش نالیده‌. خانم دکتر دل نازک ما هم هر وقت میومده پیش ما کمکش میکرده و خریدهاش رو حساب مینموده. یک روز صبح باز سراسیمه و امیر علی به بر، رسید و نالید از بیماری امیرعلی که دکتری گفته بود آسم هست. من هم دلداریش دادم که باید بیشتر بررسی بشه و بچه ها معمولا سرفه های این مدلی رو دارند و... حتی پزشک حاذقی هم بهش معرفی کردم و... اصرار داشت که نه بخور براش خوبه و باید براش بگیرم. من هم که شنیده بودم از وضع زندگیش گفتم نه میتونی یه ظرف آب روی بخاریت بگذاری و همون کار بخور رو برات میکنه. شاید دلش میخواست من میگفتم که ببر و کارت به پولش نباشه اما من نگفتم و یک قطره سدیم کلراید و منتول گرفت. از من پرسید معلم سراغ دارم. پسر بزرگش کلاس دوم دبستان بود و از مدرسه گریزون. میگفت باباش لوسش کرده و هر چی خواسته گرفته و ... انگار الان دیگه شوهرش ورشکستی چیزی شده بود که به قول خودش دیگه نمیتونست بخره. معلم سراغ نداشتم! 

از بچه ها شنیدم که روزی از خانم دکتر شیفت بعدازظهر مون تقاضای صد هزار تومان پول بعنوان قرض کرده که ایشون قبول نکرده و بهونه کرده که اینطور که تو از همسرت گفتی من جرات نمیکنم و ... . حالا بهر صورت پول رو نداده...

تقریبا دو سه هفته ای از آخرین مراجعه اش که همون درخواست وجه نقد بوده میگذشت که بالاخره امروز...

آقای « ر» اعلام کرد که یک عدد پرشیا نگه داشته و خانمی ازش پیاده شد. خانم کسی نبجیست جز مامان امیر علی! همه متعجب شدیم. مامان امیرعلی وارد شد و شیر خشک و ... خرید و پول خریدهاش رو که حدود سی هزار تومان شده بود با کارت پرداخت کرد. از امیر هم خواست که موجودی از کارتش بگیره. سیزده میلیون تومان پول تو حساب کارتش بود. رفت و همه رو بهت زده بجا گذاشت. گردنم رو بالا آوردم تا با چشمام ببینم که پشت رل پرشیای مشکی تقریبا صفر قرار میگیره. با خنده بزرگی در حالیکه با پسر فراری از مدرسه که خوشحال از تعطیلی مدرسه اش بود صحبت کرد و ماشین رو از پارک درآورد. 

امیر با شیطنت تو فکر گزارش به خانم دکتر بود و اینکه با شنیدن این خبر چه حالی میشه. من هم داشتم به پسر بچه ی معصومی میاندیشیدم  که نمیدونستم چه فردایی در انتظارشه و اگر متوجه بشه که اینچنین آلت دست مادر شده چه عکس العملی خواهد داشت. 

یاد حرف قشنگ همسر جان افتادم که در مورددیگری عنوان کرده بود اما در اینجا هم کاربرد دارد. این یک کار غلط بزرگه و غلط و گناه بزرگتر سلب اعتماد از همه ی آدم های دیگه است. 

نظرات 5 + ارسال نظر
mahtab پنج‌شنبه 17 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:13 ب.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

سلام
واقعا جای تاسف داره
به قول همسرتون بدترین نکته ی این جور اتفاقات سلب اعتماده
یک داستان هم هست که راهزنی می گه من دزد هستم اما نه دزد اعتقادات مردم...
این به بازی گرفتن حس دلسوزی و همدردی خیلی بده خیلی
راستی رها جون شما تو داروخانه کار میکنید؟

دقیقا عزیزم
دیگه این دل چرکینی میمونه ...

عاطفه شنبه 19 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:46 ب.ظ

این وقتا آدم می مونه چی بگه !

هیچی عاطفه جون گوزن شدیم از بس هی شاخ دراوردیم بابا...

عرفان سه‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1394 ساعت 08:45 ق.ظ

بچه ها چه گناهی کردن این وسط..

متاسفم

بهنام جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 01:46 ق.ظ http://harfehesabi.blogsky.com/

سلام رهای عزیز
اول اینکه امیدوارم خودت و خونواده خوب باشید و در شادی و سلامتی کامل..
دوم اینکه اعتماد من یکی که خیلی وقته سلب شده... ادم فقط باید به کسانی کمک کنه که شخصا میشناسدشون..

سلام بهنام جان شما خوبید؟ عالی هستیم خدا رو شکر
حق با شماست

هیوا شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 09:40 ب.ظ http://yektayegiti.blogfa.com

سلام
خیلی ناراحت کننده بود.واقعا نمی دونم چی بنویسم.

هیچی...بی اعتمادی رواج یافته

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد