زخم...

امروز حال عجیبی داشتم. خیلی خودم رو کنترل کردم که صبح سر هر چیز بیخود عصبی نشم و بچه ام رو اذیتش نکنم. موفق بودم. گرچه خوب، کسلی اول صبح برای هردوتامون بود. وقت حاضر شدنش هم هر چی که میدونستم دوست داره پوشیدم تنش. با خوبی و خوشی اومدیم بیرون. اما عصبی بودم. خوب نبودم. خوب نبودم. با اون همه شخم زدن گذشته ها نمیتونستم خوب باشم. سرم هنوز هم سنگینه. سنگین و منگ. بغض توی گلوم رو فقط یک علاج هست اون هم هق هق بلنده که با شرایطی که من دارم و هیچ گوشه ای از این دنیای بزرگ خدا نمیتونم تنها باشم غیر ممکنه تقریبا. 

یه خبر بد هم دیروز شنیدیم و اون فوت شدن خواهرزاده جاری ام بود. ناراحتی من و ... و شخم زدن خاطره های دردناک و هی گفتن و گفتن ازدورها تا... .

هیچی... زخم  کهنه رو فقط میشه مقطعی فراموشش کرد و بهش عادت کرد. همین. هستش و هر چند وقت یکبار که به یادش میفتی و چگونگی ایجادش، دردت میگیره.  و چون خوب فراموش میکنی و استاد سازگاری هستی، بازم میشه خاطره ی مدفون شده اون زیرها.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد