دوست ندارم حس در جا زدن را. دوست ندارم که مدام تلاش کنم یک کاری رو انجام بدهم و نشه. دوست ندارم. گاهی حس گم وسط یک کارزار تنها موندن آزارم میده. اما هر چی هست حس غریبی نیست. از همیشه داشتمش. نه که ناامید بشوم اما گاهی تهی میشوم. از همه چیز. چیز خوبی نیست. اما هر چه هست، هست.
هنوز سر کارم. سردم است روی صندلی و زیر پتویی کز کرده و نشسته ام. امروز بیشتر میمونم. یک لیوان چای بنوشم و یک « نه » محکم به همه منفی های ذهنم بگم . هوم؟ عالیه نه؟
بدترین مسئله در مورد یک کره خر این است که خواهی نخواهی روزی خر ...می شود...!
اما تو که انسانی ... پس سرنوشتت بدست خود توست ...
یه سری به وب ما هم بزن
اهل تبادل لینک
منم تجربه ش کردم. یهو تودلم خالی میشه.
خیلی...
سلام
انسان ها گاهی آنقدر می گرددند تا پیدا کنند ، عاقبت
یک نا پیدا آنها را پیدا میکند ، و تازه میفهمند
که خود عمری گمگشته ی دیاری بوده اند
که گمشده ی خود را گم کرده بودند و حال آنکه
گمگشته چگونه توانش هست که گم کرده اش را
بازیابد ؟ مگر آنکه پیدا شود تا بتواند پیدا کند ....
گمگشته اصلی گاها خود ما هستیم...
ممنون