حرفهای کودکانه

کوچکترین خواهرزاده ام یک روز، که احتمالا از اون روزهای۴۶ غروبی اش بود به من تعدادی پیام فرستاد و شکوه از خواهر بزرگتر و تنها خواهرش. چیزی نگفتم، گذاشتم خودش رو خالی کنه و اون هم همین کار رو کرد. وقتی پیام هاش زو میخوندم با خودم فکر کردم این عزیز دلم چقدر بزرگ وفهمیده شده.از بکار بردن برخی واژه هاش خنده ام میگرفت و با خوندن برخی از آنها تحسینش میکردم.

گفتمش که خاله ای میفهممت و میدونم که راه حل خوبی با تدبیر خودت پیدا میکنی. کمتر از یک ساعت بعد یه همچین پیامی فرستاد«خاله همه چی رو بی خیال،غم ‌وغصه ممنوع، خیلی خوشحالم، یاسی تو مدرسه اول شده،تقدیرنامه شو بابا براتون عکسش رو فرستاد...». خندیدم و خرسند شدم. هم از موفقیت خواهر بزرگتر و هم از محبت خواهر کوچکتر که دلش رو دل خواهرشه و به سرعت به قول خودش بدی هاش رو فراموش میکنه. 



یاد داستانی از هانس کریستین آندرسون افتادم. گمونم اسم داستانش حرفهای کودکانه است. چند کودک در یک منزل اشرافی یک تاجر جمع شدند و کمی فخرفروشی میکنند. پسرک فقیری دزدانه حرفهای آنها رو حسرتمندانه گوش میکند. سالها میگذرد و یک منزل اشرافی در شهرشان موجود میشود که متعلق است به همون پسر بچه فقیر. اما در این داستان عنوان میشه و تاکید میشه که تمام آن کودکان موجود در جمعی که ذکرش رفت به واسطه دل مهربانشان همه خوشحال و خوب زندگی میکنند و حرفهای آن زمانشان یک مشت حرفهای کودکانه بوده. 



نظرات 2 + ارسال نظر
عاطفه سه‌شنبه 12 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 11:00 ق.ظ

داشتم با خواهرزاده ت همذات پنداری میکردم!
به نظر خودم که عجیب نیس!
این غر زدنه و فراموش کردنه بخشی از زندگیمونه. به شرطی که نسبت به خواهرمون تعلق خاطر داشته باشیم. اینجوری نیس؟

بله بخصوص بین دو خواهر...
دقیقا ...

مژگان امینی چهارشنبه 20 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 12:18 ق.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

سلام خاله ی مهربون
فکر کنم دوتا خواهر بهتر از خواهر و برادر باهم می سازند البته تجربه ی شخصی منه
امیدوارم همیشه یار و یاور هم باشند

ای جانم چقدر دلم هواتونو کرده بود
بی خبرم مدتی از شما...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد