یاد باد!

گاهی بطرز عجیبی دلم میخواد تجدید خاطره کنم. دیروز ناگهانی به یاد دانشکده و اون روزها افتاده بودم. به یاد شیطنت های ترم های اول و ... . دلم میخواست یه کسی که اون روزها رو میشناخت دو، سه ساعت روبروی خودم داشتم تا مدام با گفتن "یادته...؟" و "وای اون روز رو بگو..." و"..." ... خاطرات اون روزها رو پیش چشمامون زنده کنیم. همه این ساعتها بی دغدغه فقط از گذشته یاد میکردم بدون اینکه هیچکس بیاد و صحبتهامون رو قطع کنه. 

مدام ساختمون قدیمی دانشکده پیش چشمام زنده میشد و آروم و تنها درش حرکت میکردم. از سر در اون که قدیمی بودنش نسبت به اکثر دانشکده های مشابه(فقط غیر از تهران) در ایران رو به رخ میکشید(تاسیس:1328) نگاه میکردم و میومدم پایین و میرفتم داخل. دیوارهای قدیمی و راهروهای نسبتا تاریک رو از نظر میگذروندم و یه لحظه تعلل میکردمم و میپیچیدم سمت چپ به سمت آزمایشگاه ها... . سالن رو تا انتها میرفتم و بوی آشنایی به مشامم میخورد. یه راهروی دیگه سمت چپ راهنماییم میکرد منشا این بو رو. برمیگشتم و از ته سالن دکتر «ن» رو میدیدم که با اون حالت خاص و بی تفاوت مخصوص به خودش داره میاد تو سالن. دلم میخواست بهش سلام میدادم که محو شد و رفت توی آزمایشگاه انگاری. نگاهی به راه پله قدیمی و مخصوص میندازم و بی درنگ از پله ها بالا میرم. باز هم ادامه بچه ها. یک عده تک و توک جلوی شیشه بولتن مقابل پله ها ایستادند و یک عده توی راهروی آموزش که تعدادشون هم بیشتره. سمت راستم راهروی آموزشه. هنوز دانشکده مجاور رو منتقل نکرده اند تا اون دیوار مقابلم نباشه و ته اون سالن رو برسم به اون پله های ناخوشایند و مضحکی که میرفتی پایین و بعد ... بالا. نه همیشه بعد از خراب شدن اون دیوار از اون قسمت زیاد خوشم نمیومد. نگاهی به آموزش میندازم و همینطور به بولتن هایی که پراکنده روشون کاغذهای ظاهرا بی اهمیتی جا خوش کرده اند که محتوی شون ثمره تلاش های بچه ها در طول ترم و البته بیشتر داشتن نمونه سئوال و گاهی هم... هستش. مستقیم میرم و وارد راهروی مقابل میشم. میرم تا انتها و میپیچم به سمت کلاس ها. توی کلاس ها رو نگاه مییکنم و اون کلاس نیمکتیه بیشتر از همه خودنمایی میکنه تو ذهنم. طبیعی هم هست. برمیگردم و باز از همون راه پله کذایی بالا میرم. بعد از اتمام پله ها اول به راست یه نگاهی میندازم و دلم میگیره. بعدش راهی میشم به سمت کتابخونه و میرم داخل و از کنار قفسه پایان نامه ها رد میشم و یادم میاد که توی چند پایان نامه صرفا به منظور مطالعه تقدیر و تشکرهاش سرک کشیدیم! لبخند میزنم و میرم داخل. کتابها رو از نظر میگذرونم. من همیشه محیط کتابخونه رو دوست داشتم. نمیمونم؛ باز از پله ها سرازیر میشم و وقتی باز به طبقه همکف میرسم سرسری زیرزمین رو هم از نظر میگذرونم و بوی خاص و تندی شامه ام رو قلقلک میده. موقع رفتن به تابلوی انجمن اسلامی که تقریبا نزدیک در ورودیه نگاه اجمالی ای میندازم و میرم که برم به سمت بوفه ممد آقا و یک دارچین چایی میخرم و با یه شکلات میرم که روی نیمکتی که چشم انداز خوبی داره و از اونجا در دانشکده دیده میشه بشینم و چاییم رو نوش جان کنم. 


نظرات 6 + ارسال نظر
مریم مامان فرهاد و فرشاد پنج‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 09:36 ق.ظ http://http:/

سلام وبت عالیه عزیزم قربونت باى

بــــــــــــــــاای!

نگین دوشنبه 9 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:57 ق.ظ http://www.smile-world.blogsky.com

نمیدونم چرا هیچوقت حس نمیکنم بتونم نسبت به دانشگام احساس نوستالوژیک داشته باشم
شاید چون هم رشتم هم دانشگامُ هم استادا و هم همکلاسی ها خیلی خشک بودن . مثلا تو جشن فارق التحصیلی شاید نهایتا 7 نفر شرکت کردن :دی

شایدم بعد چند سال حس شما رُ درک کنم :)

من هم شاید اون وقتا همینطور بودم و فقط دلم میخواست برم از اونجا...
شاید خیلی خاطرات خوب برام باقی بنمانده باشد اما دلم گاهی هوای اون روزها رو صادقانه بگم هنوز داره...

ترنج سه‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 09:31 ق.ظ http://toranj90.blogsky.com

من به دانشگاهم حس نوستالژیک ندارم اما گاهیبه اتفاقاتی که افتاده و منم توشون دخیل بودم فقط لبخند میزنم همین اینم به خاطر خیلی از مسائلی است که تو زندگیم و اون زماناز زندگیم اتفاق افتاده

خوب دیگه شما هم یه جورایی یاد میکنی از اون روزها ...

مژگان امینی چهارشنبه 11 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 09:54 ق.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

سلام
من هم کتابخانه ها را خیلی دوست دارم حالا دانشگاه یا هر جای دیگه.
ولی هنوز که هنوزه از سال هفتاد تا حالا دلم برای دانشگاه تنگ نشده!
فکر می کنی مشکلی دارم؟

بله کتابخونه عاالیه
نه عزیزم شما عزیز دلی! من سالها تو اون دانشکده زندگی کردم خوب طبیعیه که بخواهم هواشو کنم ...

mahtab پنج‌شنبه 12 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 12:45 ق.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

منم مثل خانم امینی همش فکر میکنم نکنه مشکلی دارم...دلم نه برای دانشگاه و نه برای استادها تنگ نمیشه...برای دوستانم چرا... با اینکه درس خون هم بوده ام

دوستان عزیز ظاهرا آمار نشون میده که مشکل اصلی بنده هستم! نه شما. البته من هم نه شاید همیشه به نیکی اما یاد اون روزها تداعی کننده خیلی چیزها برای من هست. خیلی خاطرات تلخ و شیرین. شاید شما عزیزان من ه اندازه من اون دوران براتون تاثیرگذار نبوده. شاید هم دوران طولانی تری که من اونجا تو غربت سپری کرده ام اینطور با وجودم عجین شده ...

عاطفه دوشنبه 16 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 03:10 ب.ظ

اینکه دلت بخواد با یکی بنشینی از اون روزها صحبت کنی قشنگه.
منم گاهی اوقات از این هوس ها میکنم.

آره عاطفه جان قشنگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد