ستایش ، بچه ناز و عزیز، فرشته بالدار...

_ اون مامان کیه؟

_ مامان من.

_ اسمت چیه؟ 

_ ستایش

 

 توی محل کارم، روی صندلی من، پشت میز نشسته و داره روی برگه A4 که بهش دادم نقاشی میکشه. یه تونیک سرمه ای و سفید و یک شلوارک سفید تنش کرده و کلاه کپ سفیدی روی سر بدون مویش گذاشته. یادم میاد که اولین باری بود که ستایش رو از مامانش گرفتم و آوردم داخل تا مامانش بره و کمی کارهای بیمارستانش رو انجام بده. این فیلم رو توی موبایل قدیمی ام پیدا کردم. تنها فیلمی که اون تو بود همین بود بعلاوه چند تا عکس هم از ستایش هم از چند تا بچه دیگه.

...

_ چی کشیدی ستایش؟ 

_ خودمو...

روی صفحه ای که نقاشی رو داره بهم نشون میده زوم میکنم. چند خط موهوم و کوچولو ...

_ اوه خوبه قشنگه ...

_ بلد نبودی یه شعر برای خاله بخونی؟ 

بدون درنگ در حالیکه همچنان خودکار رو روی صفحه میکشه میخونه:

_ بچه ناز و عزیز...

باقی کلماتش مبهمه و واقعا نمیشه متوجه شد. یهو آروم میشه و سرش رو میاره بالا و در حالی که بهم نگاه میکنه با اون نگاه معصوم و کودکانه قشنگش میگه :

_بلد نبودم...

میخندم و میگم:

_ اشکال نداره فدای سرت. خیلی هم خوب بود. دختر ناز و قشنگ. مثل ستایش. 

این تمام مکالمه ای بود که من از ستایش داشتم. 

مادر ستایش رو بارها و بارها دیده بودم. زن بسیار جوونی که ستایش تنها دار و ندارش بود. همیشه دنبال کارهای دخترش بود و ته چهره به ظاهر آرومش یک دنیا نگرانی و آشفتگی پنهان داشت. یک روز بطور اتفاقی سر صحبتم با او باز شد و فهمیدم که دخترکش از (اگه اشتباه نکنم) نه ماهگی متوجه شدند که لوکمی داره. و بعدش هم که قصه درد و رنج این فرشته معصوم شروع شده بود. چی کشیده بود رو هیچکس جز خودش و خدایش نمیدونستند. ستایش رو همه اونجا میشناختند و دوستش داشتند. 

بعد از اینکه چندین بار این فیلم رو این چند روز اخیر به دلیل اصرارهای دختری مدام نگاه میکردیم (چون عاشق دیدن مدام و مدام و مدام فیلمهای ضبط شده روی موبایل هستش) مشتاق شدم که از سرنوشتش بدونم. یه ترسی ته وجودم نمیذاشت که پیگیری کنم و ... . بالاخره تصمیم گرفتم. 

امشب دختری زود خوابید و من در حال آماده سازی مراحل انتهایی شام بودم که موبایلم رو روی اوپن آشپزخونه گذاشته و پیام دادم. به همون دوستی که هنوز همونجا کار میکنه. 

_ سلام خوبی؟ ... راستی چند روزیه تو فکر ستایشم اون دختر بچه ای که لوکمی داشت. حالش چطوره؟ 

_ ستایش همونی که از چند ماهگی سرطان داشت. مادرش متولد 65 بود؟ 

_ آره خودشه...

_ ...فوت کرد...

دور از انتظار نبود اما بغضی سر گلوم نشست و رفتم به اون روزهایی که خبر رفتن فرشته های معصومی مثل سینا ، شهاب، آریان رو میشنیدم. دلم آتیش گرفت و گریستم. مثل همون وقتها. 

_ ای وااای! ای واای... کی آخه؟ چند روزیه به فکرش بودم...

_ 21 مرداد 91 ...

...

چه وقتی... ای خدا! این فرشته ها میان و جا تو دل مامان و بابا و دیگران باز میکنند و این همه درد و رنج رو متحمل میشن و ذره ذره آب میشن و باز فرشته میشن و میرن. 

درد و رنج های این فرشته کوچولو هم تمام شد ولی تا ابد رو دل مامان و باباش داغ رفتنش میمونه. 



خدایم! خدایم! از ته قلبم آرزو میکنم سلامتی، که بزرگترین نعمتت هست رو به تمام بچه هایی که به هر شکل از این نعمت محرومند برگردون. تو این شب بارونی تنها خواسته ام ازت همینه. 

به مامان ستایش کوچولو و همینطور پدرش صبر بده. 


نظرات 14 + ارسال نظر
Mohammad شنبه 9 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:10 ب.ظ

سلام . وبلاگ فوق العاده ای داری.
از قالب های رایگان ما استفاده کن و جایزه نقدی دریافت کن
اطلاعات بیشتر
http://shop-kadeh.mihanblog.com

ح شنبه 9 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 11:25 ب.ظ

خیلی ناراحت شدم خدا کنه دیگه اینطوری نشه و هیچ بچه‌ای همچین بیماری‌ای نداشته باشه

همه مون امیدواریم

آذرنوش یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:42 ق.ظ http://azar-noosh.blogsky.com

خدا به پدر و مادرش صبر بده

آمین ...

برای تو یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:21 ق.ظ http://www.dearlover.blogfa.com

اخخخخخخخخخخخخخخ
ساعت دو بیست دقیقه نیمه شب باشه و این پست رو بخونی اخ رها بارونی شد چشمم خدا به پدر و مادرش صبر بده

آخ گفتنت قابل درک بود مامانی
الهی ...

افروز یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 08:34 ق.ظ

الهی بمیرم برای این فرشته های کوچولو چی بگم آخه رها انگاراون خطی که دوستت جواب داد رو دلم نمیخواست بخونم

خدا نکنه افروز مهربونم
آره من هم دلم میخواست بهم جواب بده رها دیگه خوب شده و نمیاد بیمارستان ...

تیراژه یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:22 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

آمین..

آمین ...

فرگل یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:27 ب.ظ

خدا به مامان وباباش صبر بده خیلی سخته
سلام رها جان خوبی؟ دخمل نازت چطوره ؟ الان دیگه برای خودش خانومی شده

االهی
ممنون فرگل مهربونم خوبه بله خانوم شده و کماکان وروجک باقی بمانده است ...
گل پسرها چطورند؟

mahtab مامان علیرضا یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 03:27 ب.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

گاهی اشکها نمیذارن حرف بزنی و یا حتی بنویسی
فقط میگم آمممین

ممنون مهتاب عزیز

دل آرام یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:02 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

طفلکی مادر و پدرها... چقدر به وجود فرشته کوچولوشون دلخوش بودن...
آمین...

خیلی و امیدوار به بازگشت سلامتیش
نمیدونی دل آرام جون که چقدر این مادر آشفته بود و تنها ... چقدر هم صبور ... و ستایش نیز...

زیتون یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 06:48 ب.ظ http://zatun.blogsky.com

مامان آوا دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:52 ق.ظ http://queenava.blogfa.com

مژگان امینی سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:52 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

الهی آمین

آمین

مژگان امینی سه‌شنبه 12 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:55 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

یک ستایش را اینجا دیدم که حالش خوب شده
http://kidcanser.blogfa.com/

ممنون که گفتی مژگان عزیزم ممنون از همه خوش خبری هات و همه محبتات
ممنون
ممنون
خوشحالم کردی خیلی زیاد

نگین جمعه 13 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 08:08 ب.ظ http://www.smile-world.blogsky.com

طفلکی ...
واقعا خونوادشون چی میکشن . ما که میخونیم بغضمون میگیره چه برسه به خونوادشون ...

بمیرم الهی برای بچه. کامنتت منو باز یادش انداخت. سخته خیلی سخته ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد