روزهای روشن

دلم خونه مامان رو میخواد. دلم اون روزهای خونه مامان رو میخواد. نه خیلی قدیم ها، همین ده سال پیش هاش رو. همون وقتایی که همه یه جور دیگه بودند و بچه ها کوچیک تر. 

دلم اون روزهای تابستون رو میخواد که ظهرها بعد از صرف ناهار هر کی سرش رو میگرفت و میرفت یه سمتی که استراحت کنه و من هم اگه تنها بودم کتاب میخوندم و یا آهنگ گوش میکردم اگر هم کسی بود خوب طبق معمول تو اتاقم به صحبتهایی میپرداختیم که هیچ پایانی نداشتند. عصر و به قول مامان بزرگم خنکان که میشد و آفتاب کم کم از حیاط جمع میشد، توی بالکن یا به قول مامان بزرگم بهار خواب، فرش می انداختیم و بساط چای و عصرونه رو میبردیم. مامان بزرگم که مادر صداش میکردیم هم با اون قامت خمیده اش شلنگ به دست از ریختن آب پای باغچه لذت میبرد. چه روزهایی بود.

دلم اون روزهایی رو میخواد که همه توی خونه مامان جمع میشدیم و بچه ها با سر و صدا بازی میکردند و دنبال هم میدویدند. مامان هم گهگداری بهشون تذکر میداد که آروم باشند و هر از چندگاهی هم جیغ و گریه یک کدومشون در میومد. تمام هم و غمشون بازیشون بود و اسباب بازی هاشون. الان اما هیچوقت این دورهم بودن ها به اون شکل انجام نمیشه. بچه ها هم یا کلاس دارند و یا سرشون توی موبایلی، تبلتی و یا آینه ای هست. 

دلم شبهایی رو میخواد که با دختر خاله که همسن و سالیم با هم، تا دیر وقت مینشستیم و فیلم میدیدیم. مامان هم اول ازمون میخواست که بخوابیم بعدش که درخواستشو رد میکردیم ازمون میخواست آروم باشیم. اون رو اجرا میکردیم و با صدای کم نگاه میکردیم. گاهی هم اتفاق می افتاد که یهو وسط فیلم صدایی از پشت سر میومد که "این پس چرا فلان کار رو نکرد." به خودمون میومدیم میدیدیم مامان خانوم کنجکاو خوابش نبرده و بی صدا نشسته و داشته از اول فیلم حالا یه از هر جاییش تماشا میکرده و غش غش میخندیدیم. 

دلم روزهایی رو میخواد که وقت حموم کردن یهو چهار تا دختر بچه قد و نیم قد شیرین و رنگ و وارنگ رو ماماناشون لخت میکردند و میفرستادند پیشم و از بودن خاله/عمه جان کمال استفاده رو میکردند این مامان های عزیز. من هم تا میتونستم باهاشون بازی میکردم و وقتی شسته شده و آماده میشدند یکی حوله به دست تحویل میگرفت و اون یکی لباس میپوشوند و یکی دیگه هم با سشوار موهاشون رو به بهترین شکل خشک و مرتب میکرد.

دلم سادگی اون روزها رو میخواد. این روزها ما که خیلی فرصت سفر نداریم. بودن تو جمع خونواده هم مثل قدیم ها اون حس خوب رو نداره. همه یه جور دیگه شدند. حس میکنم تو اون جمع غریبیم. موضوع بحث ها رو اصلا دوست ندارم و وارد نمیشم. چیزای دیگه هم که... 



دلم مادر(مامان بزرگم) رو میخواد. خیلی دلم براش تنگه خیلی. دلم غرولند کردنش رو میخواد. دلم بوی عطر تنش رو میخواد. دلم تسبیح دست گرفتن و صلوات دادناش رو میخواد. دلم دعا کردناش رو میخواد و وقتی که بهش میگفتم "مادر تو رو خدا دعا کن" برگرده بهم بگه " داخل دعایی!" دلم گیر دادناش رو میخواد که مثل دخترش در اوج استراحت و تنبلی و لمیدن و کیف ما، با یه ضد حال منحصر به خودشون از جا بلندت میکردند و وادارت میکردند کاری انجام بدی. دلم سربسر گذاشتن و سادگیش رو میخواد. دلم تعجب کردناش و گفتن جمله"از راستی!" شو میخواد. دلم گرفتن دستای استخونی و ظریفش و نوازش کردناش رو میخواد. دلم قصه تعریف کردنهای با آب و تابش رو میخواد. کاش بود و دخترکم رو بغل میکرد. کاش بود و براش قصه تعریف میکرد. کاش بود. دلم میخواد باهاش حرف میزدم. کاش بود...

نظرات 9 + ارسال نظر
مامان سارا چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:16 ق.ظ http://saraniroomand.persianblog.ir/

رها جون منم گاهی دلم گذشته را میخواهد
خدا مادر را بیامرزد
ما هم مادر بزرگمان را مادر خطاب میمردیم
دلم برایش تنگ شده

بله یاد گذشته کردن هم گاها دلپذیره عزیزم
یادشون گرامی... ما توی خاک خودمون هم گاها غریبیم سارا جان و با با هم بودنهای قدیم ها دلخوش

سارا چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:26 ق.ظ http://www.takelarzan.blogsky.com

سلام عزیزم
این کاش ها گاهی چقدر دردناکند خوب میفهممشان این ای کاش های لعنتی رو

میبینی سارا جان همه مون یه جورایی از این ای کاش های بقول خودت لعنتی داریم ...

Chap dast چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:19 ب.ظ

سلام دوست عزیز
ختم قرآن برای شادی روح آقا ولی پدر مهربان عزیز
در صورت تمایل برای شرکت، لطفا اطلاع دهید

http://chapdastam.blogsky.com

مریم (مامان روشا) شنبه 22 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:18 ب.ظ

هـــــــــــی!

ترنج یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:30 ق.ظ http://toranj90.blogsky.com/

یادمه وقتی مادر بزرگ من زنده بود همیشه جشنی چیزی که بود همه میرفتیم دورش مع میشدیم بعد اون که حافظه خوبی داشت والبته شعرهای خوبی هم بلد بود تو اون شب مثلا اگر یلدا بود برامون شعر ها یا داستانهای یلدا را میخوند ....یادش به خیر راست میگی الان همه ی جور دیگه هستن انگار دلها مثل قدیم ها شاد نیست همه مشکل دارن همه مریضن همه از گرونی و سیاست میخوان حرف بزنن
قدیما وقتی همه دور هم بودن مسائل خیلی کوچیک تر از بحثهای امروزی بود

روح مادربزرگ عزیز شاد
خوشدلی ... سادگی ...

م مهتاب دوشنبه 24 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 06:03 ب.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

سلام عزیزم
با خوندن دل نوشته ات حسابی حس و حال نوستالژیکی رو بهم انتقال دادی
د
راست میگی دیگه هیچوقت اون روزها تکرار نمیشه
انگار ادمهای قدیم بارفتنشون زیبایی اون لحظات رو هم با خودشون برون و با جمع شدن همه شرایط و حتی بودن امکانات بیشتر اصلا اون حال و هوا دیگه برامون تکرار نمیشه

بله بردند با خودشون همه اون حس سادگی رو ...

mahtab سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 04:20 ب.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

رها جان سلام
خواستم بپرسم شما چطوری عکس پست سیندرلا رو گذاشتی که متفاوت از بقیه عکسهاست، قاب نداره و فقط عکس خود سیندرلا افتاده ؟ ممنون

قاب داره مهتاب جان منتها نامرییه!!!! من کار خاصی انجام ندادم برخی عکسها همینطوریند عزیزم

مذاب ها جمعه 28 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:12 ب.ظ http://mozabha.blogsky.com

سلام رها بانو

اگر چه خواننده ی خاموش مذاب ها هستی اما مذاب ها برایش فرقی نمیکند که چه کسی خاموش می آید و چه کسی روشن بهر حال آمدن شرط است.... ممنونم که به مذاب ها سر زدی دوست گرامی ...

دلم به اینجا که رسیده ام خیلی چیزها رو میخواد ...
مثه خوردن یه فنجون چای داغ کنار دستهای چروکیده اش...
مثه زل زدن به پک زدن سیگارها و سرفه هاش...
مثه شمردن خطوط شکسته ی چهره ی پیرش ....
مثه قصه های شب های یلداش...
جیب های پر از نخودچی کشمشش...
مثه سجاده ش که هنوز عطر صورت ه پیرش از لابلاش به مشام میرسه ...
مثه لبخند بی ادعاش ....
دلم برای ذکر و تسبیح ش تنگه تنگه ....
مثه وضو گرفتنش .... دلم برای خیلی از اون تنگه .... اینجا خیلی خالیه جاش .... کنار هفت سین ... توی ایوون .... پشت قلیوون.... انگار دنیا به پایان رسیده وقتیکه دیگه هیچ فضایی به عطر نفس های او آمیخته نیست ....
چرا ؟ آخه چرا میلیاردها انسان میتونن بئون او زندگی کنن ؟ آخه چرا ؟؟؟ چرا من بیچاره نمیتونم ؟؟؟؟

متشکر از شما

جاشون خیلی خالیه بله...جای بعضیها بیشتر از بقیه خالیه انگار ...

تیراژه شنبه 29 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 03:45 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

رها...
کو اون روزها..
حاضرم ده سال پیر تر بشم و یک صبح تا شب توی اون روزها زندگی کنم..

فقط حسرتی مونده ازشون عزیز دلم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد