رخدادهای این روزها

سرم پر از سئوال و حرفه. همهمه ای عجیب اونجا هست. درست مثل خیابان شلوغ و پر رفت و آمدی که ولوم صداشو بسته باشی و آمد و شدهای بی شمار رو فقط ببینی. منگ منگ. 

چقدر کار دارم. این آشپزخونه هم عجیب شلوغه. در هم و برهم. تا همسر هم نیاد کاری نمیتونم کنم. ناهار دختری رو تدارک میبینم و یادم می افته که خودم ناهار دارم. دختری که خوابیده باشه من با آسودگی بیشتر میتونم کار کنم وگرنه با سر و صدا هر کاری دستش باشه زمین میذاره و صدای کوبیده شدن آروم و قشنگ دستاشو روی زمین تو خلوت خونه میتونم بشنوم که با غرغر و گاهی گریه و زاری داره به سمتم تو آشپزخونه میاد و تا دم پاهام پیش میاد و میخواد ازم بالا بکشه. نمیدونم چرا به این مکان خاص اینقدر حساسه این بچه. تو اتاق ها که میرم فقط دنبالم میاد نق نق نمیکنه. 

...

شب شده و ذهن من شلوغ تر. ظرفها زیاد نیست. ترجیح میدم خودم بشویمشون. وقت ظرف شستن با آرامش میتونم فکر کنم. یه جوریم. من که منتظر پیشنهاد خوب کار بودم حالا که موقعیتش پیش اومده دچار تردید شدم. دیگه ذهنم روی این مسئله بیشتر فکوس کرده. آهسته آهسته و با حوصله ظرفها رو شسته و آب میکشم. حتی قاشق چنگال ها و چاقوها رو. یکی یکی و با دقت. اما حواسم جای دیگه است. "گفتند از اول مرداد. من میخواستم از اول شهریور شروع کنم." " خانومه چرا اینطوری صحبت میکرد با من؟" " موقعیت خوبیه. و چقدر هم نزدیک به ما". به مهدکودک هایی که همون نزدیکی هستند فکر میکنم و دلم کمی میگیره. بی قرار میشم و کمی مکث میکنم. فردا قراره برای صحبت حضوری برم اونجا. از اونور هم میرم مهد و صحبت میکنم. یکی شونو انتخاب میکنم. چند تا مهد خوبند که نزدیکند به اونجا. بهترینش رو انتخاب میکنم. حس عجیبی دارم. اینقدر سئوال و حرف دارم تو سکوت ذهنم که ترجیح میدم به حال خودشون بذارم و کمی به مغزم آرامش بدم. خونه رو مرتب میکنم و میخوابم. 

...

دختری رو آماده میکنم و مثل یه دسته گل بغلش میکنم و از خونه خارج میشم. سوار ماشین میشیم و آدرس رو میگم. سردرد دارم. جای زخم کوچولوی دخترم کلافه ام کرده بود. صبح جالبی نداشتم. بریم ببینیم ظهرمون چطور رقم میخوره. پرنسس زیبام آروم به خیابونها در آغوش مامانش نگاه میکنه. زود میرسیم. پیاده میشم و یکراست میرم جایی که باید. "خانم...؟" _"نخیر تشریف ندارند..." منتظر میمونم. گفته بود 11:30 به بعد. 11:40 هست. میشینیم و منتظر میشیم. 10 دقیقه...میرم و باز میپرسم. به جای دیگری راهنماییم میکنم. دختری خواب آلوده است. خانم تقریبا چهل و دو سه ساله ای رو ملاقات میکنم که بویی از آداب معاشرت نبرده! چرا این حرفو میزنم؟ دلیل دارم. بعد از حدود نیم ساعت تازه موفق با صحبت با خانوم خانوما میشم. دختری کلافه است و من بیشتر از او. چند بار میخوام بذارم برم اما تحمل میکنم. با غرور خاصی با من حرف میزنه. حس خوبی ندارم. دخترم به طرز عجیبی آروم میشه تا مامانش حرفاشو بزنه. از بس فهمیده و موقعیت شناسه قربونش برم من. حرف زیادی نداریم. میگه خیلی خوب شما یک روز آزمایشی بیا تا با هم بیشتر آشنا بشیم؟ "چی؟ آزمایشی؟ گمون نمیکنم لازم باشه.... اوکی خبرتون میکنم". دلم میخواست دهنم رو باز میکردم و هر چی لیاقتش بود بهش میگفتم. باز هم تحمل میکنم. بی ادبیشو و غرور و شرط مسخره شو. از اون آدم های تازه به دوران رسیده ای که به هر دلیلی یه پست گرفتند و نمیدونند با دیگران باید چطور برخورد کنند و احترامشون هم رسما شوهر دادند! 

خدای من! از خیر سر زدن به مهد هم میگذرم و با سردردی شدیدتر از قبل به خونه برمیگردیم. 

همسر که میاد براش تعریف میکنم. با لباس بیرون نشسته و به من گوش میده. اول فکر میکنه که مغرضانه صحبت میکنم و شاید هنوز آمادگی کار کردن ندارم و یا  حساسیت بیش از حد. اما وقتی آروم و شمرده تمام رخدادهای روز رو براش شرح میدم. لبخندی میزنه و تحلیلی از اون خانوم ارائه میده و میگه " خوب فکری کردی نمیخواد بری اصلا. اما باید یه جوری حال اینجور آدم ها رو گرفت. فکر کنم ببینم چطور میتونیم حالشو بگیریم...." با این تفاسیر پرونده این قسمت هم بسته میشه و ما همچنان در موضع خانه موندن پافشاری میکنیم. 

شب حال بهتری دارم. نگاه کردن به زخم دختری هم آزارم نمیده و با درمانی که پیش گرفتم امید دارم که زود و بدون اسکار خوب بشه. 

نظرات 4 + ارسال نظر
ترنج شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 08:54 ق.ظ http://toranj90.blogsky.com/

به نظر منم اخلاق و روحیات مدیر مهد خیلی مهمه اگر خوش اخلاق باشه و تعهد داشته باشه صد در صد مربیانی را نتخاب میکنه که اونا هم متعهدن....من از مهد رادمهر خیلی راضیم منم خیلی گشتم میدونی اون موقع رادمهر 4 یا 5 ماهش بود خودم تنها میرفتم توی مهد مینشستم و رفتار مدیر را نگاه میکردم باهاش حرف میزدم
رها جون خیلی نظافت و جدابودن بخش شیر خوار با بزرگسال مهمه وقتی رفتی میتونی دستشویی و حمامشونو هم نگاه کنی چون اونجا بچه هارا میشورن یا اشپزخونه را ببینی یا مثلا ی ساعتی برو که وقت نهاره تا ببینی به بچه ها غذا را میدن یا نه ؟یا اینکه خودشون خوراکی هارو میخورن اخه اینجا این افاق هم افتاده بود مربیه غذای بچه را میخورد و بچه همش گرسنه میموند خلاصه حتی اگه سر کار هم نمیخوای بری برای دوروز در هفته مهد رفتن بچه به نظرم خیلی خوبه خیلی بهتر با بقیه کنار میاد و فقط وابسته خودت نمیشه

ممنون از راهنماییهات. شما خوب تجربه رادمهر جونمون رو داری ترنج جان
البته منظور من از اون خانم مدیر مهد نبود. فعلا مهد رفتن منتفیه.
ممنون عزیزم. البته گمون نکنم مشکلی با مهد رفتن دختری داشته باشم

مامانگار یکشنبه 16 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:05 ق.ظ

رها جون....اختیار و تصمیم با خودته عزیزدلم...ولی به عقیده من...بزار دختری نازنینت 2 ساله بشه..بعد بزارش مهد....بنظرم هرجور شده...آدم میتونه مشگلاتش رو حل کنه...و بعضی چیزارو تحمل کنه..ولی بچه کوچکش رو به این زودی از خودش جدا و راهی مهد نکنه...اونم دختری به ظرافت و بااحساسی عسل تو...و مادری به عطوفت و حساسی رهاخانم.....ببخش اگر جسارت شد..

ممنون از توجهتون عزیزم
گمونم همین بشه مامانگار جونم
حق با شماست . من هم عجله ای ندارم
اختیار دارید نفرمایید عزیزم

مامان سارا چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 09:20 ق.ظ http://saraniroomand.persianblog.ir/

رها جون امیدوارم موقعیت خوب کاری برات پیش بیاد
درسته مهد گذاشتن بچه ها سخته اما خیلی ها این کار را کردن نگران نباش
آرش من ا 4 ماهگی مهد رفته. سخت بود خیلی اما خوب گذشت

ممنون عزیزم از لطفت
من خیلی نگران این مسئله نیستم سارا جانم اما ترجیح میدم موقعیت خیلی خوبی باشه ...دیانا هم کم کم بزرگتر میشه و اینجوری به نفعمون هم هست

مریم (مامان روشا) شنبه 22 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 05:23 ب.ظ

رهاجونم سلام
وای که من میمیرم برای طرز نوشتنت...انگار خودمم !این اتفاق برای من افتاده....قربونت بشم منم مثل خودت خیلی حساسم و کاریش هم نمیشه کرد...امیدورام هر آنچه دوست داری و دلت میخواد برات رقم بخوره
دست گل دختری چی شده عزیزم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد