یک هدیه وصف ناپذیر


گفته بودم که از داستان های سوپ جوجه خواهم نوشت. این یکی از دل نوشته های مادری است به نام "ژانت لیزفسکی" که چون خیلی دوستش داشتم و حرف دل خیلی از مادرها میتونه باشه به عنوان اولین داستان از این مجموعه در این پست میگنجونمش. امیدوارم خوشتون بیاد.



او به این دنیا قدم میگذارد. او از آسمانها فرستاده شده و در آغوش من است. هدیه ای است از طرف خداوند؛ یک هدیه وصف ناپذیر. وقتی به او نگاه میکنم، صفا و آرامش فضای اطرافش را احساس میکنم.در حالیکه اشک شوق میریزم آرام در گوشش میگویم: " از اینکه پیش ما هستی خیلی خوشحالیم. ما برای دیدن تو خیلی انتظار کشیدیم". او چشمهایش را باز میکند، انگار چیزی در وجود  من تغییر میکند. یک لحظه جاودانه که پر است از سئوالهای بی شمار در مورد این که زندگی چیست. در چشمهایش عشق مطلق و اعتماد کامل را میبینم. من یک مادر هستم. در آن لحظه چیزی را که برای راهنمایی او نیاز دارم احساس میکنم و از ته دل به آن آگاهی می یابم. 

او بر روی تختخواب بین من و پدرش خوابیده است. انگشتان دست و پای او را میشماریم و از اینکه یک چنین موجود کوچکی اینقدر کامل آفریده شده در شگفتیم. سعی میکنیم قیافه او را با قیافه خودمان مقایسه کنیم تا ببینیم چه قسمتهایی از چهره اش به ما رفته و چه قسمتهایی بی  نظیر هستند. چیزی برای گفتن نداریم، اما قلب و ذهن ما پر است از افکار مختلف؛ آرزوها و رویاهایی که برای او داریم، این که چه هدیه ای با خودش برای ما آورده است و ارتباط او با دنیا چگونه باید باشد. درست لحظه ای که به او نگاه میکنم و عشق و لذتی را که با خود آورده احساس میکنم، به نظر میرسد فشارهای زندگی از روی دوشم برداشته میشود و آنچه در دنیا مهم است و حقیقت دارد بر من آشکار میشود. انگار در کنار یک دانشمند بزرگ و عاقل قرار گرفته ای. حالا دیگر بشتن چشمها و خوابیدن دشوار است. 



با گذشت روزها و سالها از بزرگ شدن و تبدیل شدن او به شخصیت دیگری بهت زده میشویم. اولین لبخند، اولین قدم ... همه طبق نقشه اما به زبان و روش مخصوص به خودش. او به ما یاد میدهد که چگونه دوباره مانند دوران کودکی بازی کنیم، مانند او راه برویم و دنیا را دوباره ببینیم. چیزهایی که دیدن  وشناختنشان برای ما عادی شده بود دوباره کشف کنیم. مسلما چیزهای زیادی هست که آنها را به یاد می آورد، احساس میکند و میبیند. چیزهایی که ما دیگر نمیتوانستیم ببینیم و احساس کنیم.



زمانی پرواز خواهد کرد و بزرگ خواهد شد، یک دختر جوان، آماده بلندپروازی در این دنیا و دادن آنچه که به خاطر آن آمده است. رفتن او درد آور خواهد بود. میدانیم که او مال ما نیست و نمیتوانیم او را نگه داریم. او پیش ما آمده تا به ما درس دهد، ما را خوشحال کند ، ما را کامل کند و به خدا ارتباط دهد.

 

شما رو نمیدونم اما من که بار اول که خوندم چشمام خیس شدند و بعد از هر بار خوندن حس غریبی بهم دست میده.


* این مطلب برگرفته از کتاب سو جوجه برای تقویت روح مادران ، نوشته: جک کنفیلد ، مارک ویکتور هنسن، جنیفر رید و مارسی شیموف...برگردان: اکرم علیزاده

نظرات 9 + ارسال نظر
مامان علیرضا یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:10 ق.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

واقعا بی نظیر بود!
این ترجه ی خودتون بود از متن اصلی؟!
این قسمت آخرش که میگه زمانی باید ازمون جدا شن چقدر هضمش سخته؟! آدمو افسرده میکنه، نه؟!
اما مادری و حال و هوای زیباش به تموم سختیهای دنیا می ارزه
عزیزم اگه عکس 5ماهگی پسرکو ندیدی تشریف بیارید پیشمون

نه مهتاب عزیز. خوب شد گفتی من منبع این مطلب رو باید میگذاشتم فراموشم شد.
به جدایی فکر نکن عزیزم . از با پسرت بودن و بزرگ شدنش لذت ببر همونطور که داری میبری و میبینم که میبری...
موافقم...
هورااااااااااا میام نازنین

فلفل یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:03 ق.ظ http://http:/www.milapila.blogfa.com

رها هوس نی نی کردم

بذار بزرگ شی خودت فلفلی آخه ....

مژگان امینی یکشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:36 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

چه احساس زیبایی !
امیدوارم خداوند گل های زیبایمان را همیشه سلامت نگه دارد.

موافقم زیبا بووود
آمیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن

زیتون دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 ق.ظ http://zatun2002.persianblog.ir

مامان علیرضا دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:09 ب.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

ممنونم بابت گذاشتن منبع
من کتاب انگلیسیشو دارم، برای کلاس زبان خریده بودم، پس ترجمه شدش هم هست؟، باید بخرم

بله بله...

مامان علیرضا دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:18 ب.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

عزیزم منتظر نظرت برای پست ما قبل آخرم هستم;)

اومدم یه کامنت بزرگ هم گذاشتم

مامان علیرضا دوشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:11 ب.ظ http://mynicechild.niniweblog.com

ممنونم
عکس رو هم دیدی؟ پست "پسر 5ماهه ی من"

آره نازنین همون موقع دیدم فقط کامنتدونی ات فکر کنم تعطیل بود ...
ماشالا داره روز بروز بزرگتر میشه

دخملی...☀ چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:45 ب.ظ

الهی چه ناز بود

سهبا چهارشنبه 4 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:15 ب.ظ

سلام رهای عزیزم ...

سلام سهبای نازنین... خوش اومدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد