رویای یخ زده


غروب بود و دخترک داشت از منزل عموش به خونه برمیگشت. قدم هاش ریز و آروم بودند. کوچه های شیب دار شمرون رو داشت طی میکرد که بخاطر یخ زدن برفها لیز و صعب العبور بودند.

میرفت و تو عالم خودش بود. سرمای هوا از روی دستکش بافتنی تیره رنگش هم رد شده و داشت به مغز استخونش میرسید. دستهاش رو در جیب ژاکت پشمیش فرو کرد و شیئی کوچک به انگشتاش برخورد کرد با بیرون آوردن اون بیگانه کوچک خنده به لبش اومد. یه ماشین قرمز کوچیک. فکر کرد وقتی  ژاکتش رو روی پسر عموش، بیژن کوچولو انداخته حین بازی افتاده تو جیبش. ماشین و دستش رو با هم سر داد ته جیبش و بدنش رو جمع کرد و باز برگشت به رویاش. کی میدونست رویای دخترک چیست؟ شاید داشتن یه زندگی عادی مثل خیلی دخترهای دیگه.

وقتی از مدرسه میاد غذای خوشمزه مامان پز رو حالا هر چی هست، بخوره و یکم با برادرهای کوچکش ور بره و ضمن شنیدن غرغرهای مامان، کنار کرسی خوابش ببره. با شنیدن اسم کش دار خودش از خواب بپره و بگه ب ب بله مامان؟ و بلند شه و خرده فرمایشهای مامان رو انجام بده و وقتی عصر زیر کرسی کنارش نشسته و منتظر اومدن باباست بگه مامان؟ _ بله دختر گلم؟ _ موهام رو میبافی؟ _ اوهوم... و با دستهای مهربونش آروم روی شونه اش بزنه که یعنی پشتت رو بکن و او چشماش رو ببنده و بگه _مامان سفت بباف نمیخوام شب بازشون کنم. _ فردا با موهای بافته بری مدرسه؟ _آره مامان. مثل مهری میخوام روبان آبی بزنم پایین موهام. شب بابا خسته از کار روزانه بیاد خونه و مامان با گفتن خسته نباشید یک استکان چای تازه دم از سماور بریزه و بذاره جلوش و او هم از کارش بگه و با پسرها شوخی کنه و دستی هم به سر و گوش او بکشه. شاید همین گرمای خونه سوختن چشمش رو از شدت سرمای اون غروب زمستونی از یاد ببره و شاید هم حسرت تلخی که از تجسم این رویا داره اشک به چشمهاش بیاره.

کسی چه میدونه شایدم رویای دیگری در سر میپروره و اون به تصویر کشیدن یک آینده شیرین برای خودشه. رویای یک مرد واقعی و همه چیز تمام. کسی که وقتی دستاش رو میگیره همه غصه هاش مثل حباب روی آب بترکه و بره. مردی که تکیه گاه امنی برای اوست و با بودن در کنارش تمام نداشته هاش رو بدست بیاره . یک زندگی صیمانه  و عاشقانه.

دلش نمیخواست از رویاهاش بیرون بیاد. مثل دخترک کبریت فروشی که در شب سرد زمستانی با رویاش همه جا رفت و هر چه خواست بدست آورد. اصلا دلش نمیخواست مثل اون بی نوا، که سهمش از این دنیای به این بزرگی یک مشت کبریت سوخته بود و یک تن سرد و بی جان گوشه خیابان، او هم حسرت زده و تیپا خورده وسط یک زندگی از هم گسیخته بماند.

قطعا با این نگاه غمگین چیز قشنگی در خانه در انتظارش نبود. نه گرمی آغوش مادر و نه محبت پدرانه. زنی که در آن خانه بود، نه چشم براهش بود و نه نگران. پدر هم که ... فقط بود.


کسی نمیدانست رویای دختر چیست. حتی آن زنی که با نگاه غمگین، از کوچه پس کوچه های شمیران عبور میکرد و به دخترک همراهش در مورد خاطرات خونه عموش که سالها پیش در همون محل ساکن بود توضیح میداد رویای دخترک رو از یاد برده بود.


نظرات 9 + ارسال نظر
شازده کوچولو جمعه 17 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:25 ب.ظ

سلام رها جان
زیبا بود مثل همیشه

ممنون میثا جونم
لطف داری عزیزم
در ضمن خوش اومدی

مامان سارا شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:39 ق.ظ http://saraniroomand.persianblog.ir/

خیلی با احساس و زیبا

لطف داری سارا جون ممنون از توجهت

فرگل شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:49 ق.ظ

قشنگ بود
نمیدونم چرا حین خوندن سردم شد عکس برف میبنم سردم میشه

مرسی فرگلم
خوب دیگه تداعی سرما بود ...

مریم (مامان روشا) دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:15 ق.ظ

خیلی زیبا بود

ممنون مریم جونم

افروز دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:05 ق.ظ

سلام رها جونم دلم برات تنگ شده بود خواهر

قربون خواهر خوشگلم بشم من
کجایی تو؟

فلفل دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:33 ق.ظ http://www.milapila.blogfa.com

آخییییییییییییییییی

خوبی فلفل؟

تیراژه دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

چرا اینقدر تلخ رهاپویا جان؟
خب..تلخی هم جزئی از زندگی ماست..اگر هم که شاید نه..اما زندگی های اطرافمان است..

دلم برای دیانا تنگ شده..الهی فداش بشم..عکس های جدیدش رو نمیذاری؟ نمیدونی چقدر بچه ها برای من عزیزند..هر چه کوچکتر نازنین تر..انگار گلهایی هستن که خدا داده برای بهتر شدن زندگیهامون
از طرف خاله تیراژه اش دستهاشو ببوس مامان رها

واقعیته تیراژه جان و متاسفانه تلخ ... البته به مراتب تلخ تر از این ...
قربونت برم خاله تیراژه عزیزم
حتما میذارم چشم. اگرم نذاشتم یه جوری به دستت میرسونم حالا که اینقدر به دیانا لطف داری

فیامین پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:22 ب.ظ http://fiamin.persianblog.ir

سلام خیلی عالی بود به ماهم سربزنید

محمد جانبلاغی دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 04:17 ب.ظ http://jmp.blogsky.com

خیلی خیلی زیبا بود

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد