سراب


زن، فرم استخدام رو تحویل منشی داد و پرسید "با این ساعات کاری حقوقتون چقدره؟" دختر به صاحب کارش نگاه کرد و مرد، بدون اینکه سرش را بلند کند با لحنی کاملا سرد و خشک گفت "با شما تماس میگیریم." 






زن از شرکت بیرون آمد و بی هدف به قدم زدن در خیابان پرداخت. با شانه های افتاده راهش را به سمت پارکی که در همان نزدیکی بود کج کرد. سرش منگ بود و بغضی سنگین گلویش را میفشرد. روی یک نیمکت خالی نشست و کمی که آرام گرفت باز "چرا"های منتظر یکی یکی خودشون رو از پشت تاریکی های ذهنش بیرون کشیدند. آهی کشید و بی توجه به اطرافش نگاه کرد. نگاهش به دختر کوچکی افتاد که به دنبال مادرش از اونجا عبور میکرد. ترجیح داد نگاهش را روی دخترک ثابت کنه و با این کار او را هم متوجه خودش کرد. وقتی نزدیکش رسیدند، با لبخندی از دخترک استقبال و با همون لبخند بدرقه اش کرد. با عبور آنها لبخند روی لبانش ماسید و باز به کابوس ذهنش برگشت. در ذهنش با خود گفتگو میکرد و امیدوار بود اینبار این گفتگو نتیجه بخش باشد.

باز از خود پرسید: چرا باید با من اینطور رفتار کند؟ مگر من غیر از خوبی در حق او و بچه هایش چه کرده بودم؟ خدایا چکار به کار من داشتی. من که داشتم زندگی میکردم و کم و بیش راضی بودم. چرا منوچهر را سر راهم قرار دادی؟ او هم که بدبختیهای خودش را داشت و داشت با درد خودش کنار می آمد. و دوباره برای چند صدمین بار همه چیز رو مرور کرد. باز هم دلیلی برای رفتار زشت منوچهر پیدا نمیکرد و هر چه بیشتر کنکاش میکرد کمتر به نتیجه میرسید. برایش جالب بود که با وجود این همه تحقیر از جانب وی باز هم دوستش میداشت و امید داشت که روزی او برگردد و معذرت خواهی کند. با این فکر لبخند تلخی به لبانش نشست و یک قطره اشک منتظر، سریع روی گونه اش دوید. 

چند سالی بود که از شوهر عیاش و دائم الخمرش جدا شده بود و با دو فرزندش هر جور بود چرخ زندگیشان را میچرخاند. از کار کردن ابایی نداشت و گهگداری درهای خیری هم به رویش گشوده میشد. نیت پاکی داشت و بسیار مهربان بود. هر جا که کار میکرد همه، از بچه تا بزرگ عاشقش میشدند. دخترش چند وقتی بود که کمک خرجش شده بود و امور مالی یک شرکت را انجام میداد و پسرش هم که محصل بود. یک زیرزمین نمور و کوچک هم سرپناهشان بود. در همین گیر و دار زندگیش، با معرفی دوستی، بعنوان پرستار بچه، قدم در خانه مردی گذاشت که تازه همسرش را از دست داده بود و وضعیت روحی بسیار آشفته و بدی داشت. دختر ها به محض ورود، عاشقش شدند. سیمین توانست ظرف مدت کوتاهی امور آن خانه بی در و پیکر را سامان بخشیده و شور و عشق و زندگی را دوباره به آنجا بازگرداند. منوچهر وضع مالی خوبی داشت و حقوق خوبی به سیمین میداد. اوضاع روحی خودش هم رو به بهبود بود. گاهی برای سیمین درد دل میکرد و از بدبیاری هایش میگفت و سیمین هم مثل خواهر بزرگتری میشنید و با او همدردی میکرد. بعد از مدت کوتاهی سیمین مثل یکی از اعضای خانواده شان شده بود. منوچهر با بچه های سیمین هم رابطه خوبی داشت. ظاهرا همه چیز به خوبی و خوشی پیش میرفت تا اینکه اون روز کذایی رسید و منوچهر دور از چشم دو دخترش از سیمین درخواست کرد که برای راحتی خود سیمین و او صیغه ای بینشان خوانده شود. سیمین که انتظار شنیدن همچین حرفی را نداشت سعی کرد خودش را جمع و جور کند و با گفتن "نه منوچهر خان من راحتم؛ شما هم مثل برادر کوچکتر خودم...مشکلی نیست." بحث را خاتمه دهد اما منوچهر ول کن نبود و اینقدر گفت و گفت تا دل سیمین نرم شد. قرار گذاشتند تا طوری رفتار کنند که بچه ها به چیزی پی نبرند. کم کم رابطه تازه ای بینشان شکل گرفت. این رابطه جدا از بعد جسمیش برای سیمین مفهوم عمیق تری داشت. او عاشق منوچهر شده بود. گاهی از خود میپرسید که چگونه این همه سال را بی عشق سپری کرده و مردش رو دوست نداشته. سیمین تقریبا روی ابرها سیر میکرد و هر چه در توان داشت برای خوشحالی و خوشبختی منوچهر  و دو دخترش به کار میگرفت. به شکل کاملا ساده لوحانه و کودکانه ای گمان میبرد که بانوی جایگزین این عمارت عظیم خود اوست. اما منوچهر، به سیمین به چشم کسی که نیاز بچه ها و خودش رو در این مقطع زمانی برطرف میکند نگاه میکرد. 

کم کم منوچهر متوجه علاقه شدید زن به خودش شد و بتدریج رفتارش با او عوض شد. آن احترام همیشگی که بینشان حاکم بود به بی حرمتی و گاهی توهین و تحقیر از جانب منوچهر بدل شد و آرامشی که سیمین با زحمت به آن خانه آورده بود جایش را به تنش داد. زندگی منوچهر به روال جهنمی قبلی خودش برمیگشت. جهنمی که این بار آتشش به زندگی سیمین هم سرایت کرد.

سرانجام سیمین مجبور شد باقیمانده خرده های شخصیتش را جمع کند و با قلبی پر درد از خانه منوچهر برود. رفتنی بس دردناک به همراه قلبی زخم خورده.


سیمین همچنان مات و غمناک روی نیمکت پارک نشسته بود. با خود فکر کرد که من میخواستم یاور پسرم باشد، پشتیبان دخترم و سایه بالا سرم. چه خیال خامی...اما هر چه کنکاش کرد تنفری از آن مرد، در وجودش نیافت. آهی کشید و به راه افتاد.

نیمکت خالی به جا مانده و زن همچنان دور و دورتر میشد و گویی بی هدف به سمت سرنوشت مبهم خود در حال حرکت بود.


نظرات 7 + ارسال نظر
dnd528 پنج‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 02:12 ب.ظ http://www.dnd528.civ.ir

984560320585گاهی شانس فقط یک بار به آدم رو میاره پس باید قدرش رو دونست بهترین فرصت زندگی شما برای ثروتمند شدن مجموعه ای بی نظیر برای اولین بار در ایران برای کسانی که می خواهند بهتر زندگی کنند و از کمترین وقت و هزینه بیشترین سود را ببرند.برای آگاهی از جزییات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید.
http://www.dnd528.civ.ir

نینا پنج‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 08:50 ب.ظ http://taleghani.persianblog.ir/

زندگی رنجهای خودشو داره
متاسفانه عشق توی زن ها بسیار زیاده
و اگر دست نا احلش بیوفته خرد میکنه ادمو

بله نینای عزیزم
شاید به دلیل مهر زیاد تو قلبشون و دل زود باورشونه

مامان سارا جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:26 ق.ظ http://saraniroomand.persianblog.ir/

خیلی زیبا و تاثیرگذار
تا آخرش فکر میکردم مثل همیشه توضیح فیلمنامه ای است میخواستم زودتر به آخر برسم و اسم فیلم رو بدونم و همین الان دانلودش کنم...اما دیدم این قلم زیبای تو است که مارجرا رو بیان کرده

خیلی ممنونم سارا جانم
نه متاسفانه این رقیق شده یک واقعیت تلخ بود سارای عزیز

مژگان امینی جمعه 5 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 06:28 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

زیبا نوشته بودی حقیقت تلخ را !

ممنون عزیزم لطف داری

افروز شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 09:13 ق.ظ

چقدر زیبا به تصویر کشیدی این نیمکت خالی شده رو رها
نمی دونم چرا آدمها بعضی وقتها نمی تونن با وجود تمام بدی های یک نفر ازش رنجیده بشن خوش به حال اون یک نفرها

ممنون خواهری
به خاطر محبت زیادشونه شاید و اینکه جایی از کینه تو دلشون نیست
اره خوش به حالشون اما افروز نمیفهمند ...

پونه شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:37 ق.ظ

ای جانم تو علاوه بر همه خصوصیات خوب دیگه ای که داری نویسنده ی چیره دستی هم خواهی شد اگه ادامه بدی.

ممنون پونه جانم
شما همیشه لطف داری به من

پونه شنبه 6 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 10:37 ق.ظ

دیانای من چطوره خوبه
ببوسش

عاااالی خاله جونی
فدای تو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد