فارغ التحصیلی

دقیقا 26 مرداد 84 بود، 6 سال پیش...
چه تب و تابی داشتم.
با وجود اینکه همه چی مرتب بود باز با وسواس همه چی رو چک میکردم.
مهمونهام هم همه اومده بودند. همسر که یکی دو روز قبل اومده بود که با همدیگه رفتیم و همه چی رو چک کردیم. یک روز قبل با خانم دکتر، استاد راهنمام صحبت کردم و یک بار در حضورش دفاع کردم. نکات ریزی رو بهم یاداوری کرد که رعایت کنم. همه چی اوکی بود. چهار نسخه از پایان نامه ام صحافی نشده دست اساتید هیئت ژوریم بود و فایل پاورپوینت جهت جلسه دفاع رو چندین بار مرور کرده بودم.
صبح روز دفاعیه ام فریبا جون و دو تا دخترهای دسته گلش رسیدند. مامان هم که با داداشم رفته بودند ارومیه و با آقا کریم و خونواده اش اومدند تبریز. آقا کریم نوه عموی مامانه که در اون مقطع زمانی ارومیه زندگی میکردند. این هم از مهمون های عزیزم.
خوب همه چی مهیا بود که این مرحله از زندگیم رو به انتها برسونم. به طرز عجیبی آروم بودم. دانشکده ما اون موقع داشت منتقل میشد به ساختمون جدید و من همچنان در ساختمون قدیمی دفاع میکردم. شاید از آخرین نفرات بودم و شایدم آخرین نفر.
دفاعم غیر علنی بود وسط تابستون تو خلوتی مطلق دانشکده. سر جلسه دفاع به طرز عجیبی ریلکس بودم و اینقدر مسلط توضیح میدادم که انگار نه انگار اساتید بزرگم اونجا نشستند. پایان نامه ام گسترده بود و اگه اشتباه نکنم از 256 رفرنس از کتاب و تکست بوک تا مقاله و مطالبی از سایت های معتبر استفاده کرده بودم. از ارائه ام خوششون اومد و یکسری نکات رو بهم یاداوری کردند که اصلاح کنم. بعدشم نوبت به خوندن سوگندنامه شد و اونوقت همه تونستند بیایند داخل اتاق دفاع. مامان گریه میکرد و همه ساکت بودند. بعدشم پذیرایی و عکس یادگاری. همین الان که دارم مینویسم دلم یهو بدجور گرفت. ناهار هم رفتیم رستوران حاج علی و چقدر هم خوش گذشت. نمره کامل رو گرفتم و حدود یک هفته بعد به اتفاق مامان تبریز رو ترک کردم.
هنوز اون روزها برام شفاف و روشنه. با وجود تمام سختی ها و مرارت ها بالاخره این مرحله هم به اتمام رسید. داشتم فکر میکردم ما ... ها گاهی چقدر تو حاشیه میمونیم. چقدر اذیت شدیم و بعدش... بگذریم. اتفاقاتی که چند روز اخیر برام در مورد کارم افتاد حسابی دلگیرم کرد. حالا میام سر فرصت براتون تعریف میکنم. البته این مسائل باعث شد با همسر به تصمیم همیشگی مون بیشتر فکر کنیم و مصمم بشیم برای عملی کردنش.

نظرات 5 + ارسال نظر
پونه پنج‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:40 ق.ظ

معلومه خانومی مثل تو اینچنین هم دفاع میکنه عزیز دلم
کلی به ریلکس بودنت حسودیم شد

ای ی ی ی جاااانم!
ممنونم پونه جانم
سخت بود اما خیلی برو بیا و دوندگی زیاد داشت الان که فکرشو میکنم چطور این کار رو میکردم خودم هم باورم نمیشه

عجیب ریلکس بودم ...

دلارام جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:49 ق.ظ http://delaramam.blogsky.com

خوش به حالت که ریلکس بودی . من داشتم سکته میکردم از استرس . تا حدی که خودم ، صدای خودمو نمیشنیدم

الهی!!!! عجیب راحت بودم دلارام جان. اما خوب طبیعیه که استرس باشه خوب...

علیرضا جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:26 ب.ظ http://yek2se.blogsky.com/

سالگرد فارغ التحصیلیتون مبارککک
حتما دلتون تنگ میشه برای اون روزا
رستوران حاج علی روبروی دانشگاه تقریبا

متشکرم م م م
بله تنگ میشه ، اما راستش اون روزها فقط میخواستم تموم شن و راحت شم
آره روبروی در اصلی تقریبا

فلوت زن جمعه 28 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:00 ب.ظ http://flutezan.blogsky.com

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااام عزیز دلم.
سالگرد فارغ التحصیلیت ، اون روز ِ خوب و به یاد موندنی و پُر خاطرت ، مبارک باشه !

موفق باشی رهای من .

حنانه گلم
ممنونم عزیز دلم . مرسی اومدی خانوووومم

مامان سارا شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:35 ق.ظ http://saraniroomand.persianblog.ir/

چقد زنده شدن خاطرات اوقاتی که بسیار موفق بودیم خوبه و راضیمون میکنه

امیدوارم همیشه اون آرامش رو داشته باشی


بیا بگو تو کارت چی شده؟

با اونها زندگی میکنیم سارا جونم
ممنون عزیزم

میام میگم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد