باز یه نماینده علمی دیگه...

باز هم یکی از یادگارهای گذشته مو  دیروز پیدا کردم. از یادگارهای دانشجوییم، از روزگار غربت تبریزم.
تا دیدم شناختمش. عوض نشده بود. اما چرا کمی لاغرتر و همچین خوش تیپ تر.
احتمالا داستان اومدن بهدخت رو یادتون میاد شایدم نه چون خیلی وقت پیش بود و بعضی از شما هنوز وبلاگم رو نمیخوندید. به همون شکل اومد و گفت... هستم و داشت ادامه میداد. داشتم نگاهش میکردم و با یه اخم کوچولو و یه لبخند روی لبام بهش گفتم جدا شما ... هستی؟؟؟ و یهو بی هوا مثل اون روزها جیغ کشید و گفت واااااااااااااااااااااااااااای رها!!!! تویی؟ و بغلش کردم. اونم محکم. گفت عوض شدی رها و برق از چشماش همچنان ساطع میشد. چقدر دختر احساساتی ای هستی تو لاله.
حرف زدیم و حرف زدیم. هرازچندگاهی حرف رو میکشوند به سمت کار که باز منحرف میشد. میگفتم لاله تو خیالت راحت باشه Ny... اوکیه. رو دست نداره. از خودت بگو و باز شیفت میکردیم روی خودمون. خیلی هیجان زده شده بودیم. خیلی. گفتم لاله یادته بابا جمعه صبح میومد تبریز صبح زود میرسید از ترمینال پیاده میومد خوابگاه و برات غذا آورده بود(آخه ما هیچوقت غذای دانشگاه و خوابگاه رو نخوردیم) و غروب طفلک این همه راه رو برمیگشت؟ خندید و گفت نگو دیگه جلوی بچه ها...گفتم اینها گوش نمیدن(اصلا هم گوش نمیدن!!!).
جونم براتون بگه که گفتیم و گفتیم و به همدیگه افتخار کردیم!!!ای جااانم! چقدر بزرگ و خانوم شده بودیم جفتمون.
آخ لاله آخ لاله ! با اومدنت بردی منو به کجا. دلم گرفت. میدونی از چی دلم گرفت؟ از اینکه بعد از یه سری مسائل که باور کن خودم هم یادم نمیاد از چی بود وقتی همدیگه رو میدیدیم وانمود میکردیم که ندیدیم. حالا گیریم که یه مشکلاتی با هم داشتیم و ... اما مهم اینه که بعد از این همه سال که دیدیم همدیگه رو انگار باز ریست شدیم و انگار نه انگار. گویی بعد از یک تعطیلات طولانی مدت همدیگه رو دیده باشیم.
کاش همیشه قدر با هم بودن هامون رو بدونیم و مسائلمون رو با گفتگو حل و فصل کینم. از کجا معلوم یکی از ما بعد از سالها بخوا دنماینده علمی بشه و بتونیم با هم ملاقات کنیم تا متوجه بشیم که همه چی رو فراموش کردیم. البته این خاصیت زمانه که با گذر خودش از روی رویدادهای مختلف اونها رو کمرنگ و کمتر قابل توجه میکنه.

نظرات 6 + ارسال نظر
تیراژه سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:40 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

دوستان قدیمی
خاطرات کهنه و عزیز ما
امیدوارم که بتونید باز هم دوستی ای داشته باشید که خاطرات نابی را بریتان رقم بزند
و خدا پدر مهربانتان را هم سلامت بدارد

بله و خاطرات شیرین و تلخی که دیگه الان تلخ نستند
ممنونم عزیزم

ممنون البته ایشون پدر لاله هستند تیراژه جان

دلارام سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:28 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

خیلی حس خوبیه وقتی آدم دوستهای دوران دانشجوییش رو پیدا میکنه .وااای که چقدر خاطرات مشترک هست که میشه مرور کرد و لذت برد . دوستی هاتون پابرجا

آره حس خیلی خاصی داره
فکر میکنی برگشتی به اون دوره
ممنونم دلارام عزیزم

مژگان امینی سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:45 ب.ظ http://mozhganamini.persianblog.ir

این کم رنگ شدن خاطرات بد خیلی چیز خوبی است که من خیلی دوستش دارم و نصف خاطراتم به آن سپرده ام .
امیدوارم همیشه با دوستان خوبت باشی.

زمان همه رو با خودش میبره. انگار گاهی خوبه...

مامان سارا سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:51 ب.ظ http://saraniroomand.persianblog.ir/

خوشحالم که دوست قدیمت را دیدی
وای که چه حس خووووبی داره

ممنون سارا جانم

مامانگار چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:33 ب.ظ

...سلام رهاجانم...
....کینه اصلا مال دل نیست...از جنس دل نیست !...
...زمان که پاشو وسط بذاره...همه چیز به اصل خودش برمیگرده!!
...دوستان اون دوران...بخوایم نخوایم جزئی از زندگی ما شدن..
...منم خیلی دلم میخواد ببینمشون...بخصوص بچه های خوابگاه که باهم مدتها زندگی کردیم...مثل یه خانواده...
...ممنون عزیزم...

سلام عزیزم
راست میگید چقدر هم قشنگ ...از جنس دل نیست
آخ مامانگار جون چه روزهایی بودند ...
قربونتون برم ممنون از لطف همیشگی شما

زیتون 7 شنبه 8 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ب.ظ http://zatun1003.persianblog.ir

سلام

سلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد