پرنده آبی


اون موقع فکرش رو هم نمیکردم اینقدر برام خاطره انگیز بشن اما شدند. درد غربت بیشتر رو دلم سنگینی میکرد و تند و تند دلم میگرفت. یهو چی شد یاد پرنده آبی افتادم و اون روزهایی که سر ظهر بعد از اتمام کلاسمون میرفتیم کتابخونه مرکزی و کتابهایی رو که دوست داشتیم امانت میگرفتیم. کتابهای خوب با چاپهای قدیمی. گفته بودم که جزیره پنگوئن ها رو هم از اونجا به امانت گرفته بودم. کلاسهای بعدازظهرمون ساعت 2 و 4 بود. معمولا 12 تا 2 کلاس نداشتیم. تو محوطه قشنگ دانشگاه مینشستیم و یا قدم میزدیم یا اگه کاری بیرون داشتیم میرفتیم انجام میدادیم تا زمان بگذره. البته قشنگی محوطه رو اینجور که الان میگم حس نمیکردم. اون سالها پر خاطره و تجربه است برام. دور و نزدیک دانشکده مینشستیم و نزدیک ساعت کلاس که میشد یه نیمکت بود که تقریبا ضلع جنوبی دانشکده واقع بود و میتونستی در دانشکده رو از اونجا در نظر داشته باشی. وقتی اراذل و اوباش میریختند تو دانشکده معنیش این بود که استاد اومده و کلاس یه جورایی داره تشکیل میشه. کلاسهای بعدازظهر بیشتر عملی هامون بود و عمدتا خسته کننده. گاهی هم درس میخوندیم تو کتابخونه دانشکده که کتابخونه خوبی بود. نمیدونم چه بلایی سر دانشکده مون آوردند سالی که فارغ التحصیل شدم عمده قسمتها به دانشکده جدید منتقل شده بود. به دانشکده عادت کرده بودم. ساختمون قدیمی بود و اما با صفا. دانشکده مون بود خوب بیشتر عمرمون رو داشتیم اونجا میگذروندیم. قدمت تاریخی داشت و سر در دانشکده تاسیس 1328 همیشه خودنمایی میکرد و قدمتش رو به رخ همه میکشید. ما هم بهش افتخار میکردیم و دوستش داشتیم . اما وقتی دانشگاه تبریز اومد دست گذاشت روی اموال و زمین هاش شایع کردند که این ساختمون ها کم کم دارند از بین میرن و نابود میشن و هر چه سریع تر باید اینجا رو تخلیه کنید. اتاق دفاع و قسمت آموزش هنوز تو ساختمون قدیمی بود و من شاید از آخرین کسانی بودم که تو اون ساختمون دفاع میکرد. یادمه پشت دانشکده رو یه تابلوی خطر مرگ زده بودند. الان هم که کل دانشکده باید منتقل شده باشه. حتما خیلی تغییر تحولات هم رخ داده. بازم پرواز کردم به اون روزها.

                     

نمایشنامه پرنده آبی رو هم از همون کتابخونه مرکزی کذایی گرفتم.یک بار بیشتر نتونستم بخونمش اما یادمه خیلی دوستش داشتم. امروز نمیدونم چی شد یاد این نمایشنامه ارنست همینگوی افتادم و هوس کردم به خاطرش این پست رو بنویسم که بیشترش هم حرف . خاطره بازی دوران گذشته ام شد.

توی یک وبلاگ یه تکه کوچک از این نمایش رو پیدا کردم که تصمیم گرفتم به مطلبم اضافه اش کنم. اگر زمانی کتابش رو پیدا کنم کم کم کلش رو خواهم نوشت. حتما.

                                           

 

موریس مترلینگ نویسنده این نمایشنامه در 29 آگوست 1862 در گان بلژیک به دنیا آمد. او شاعر، نویسنده و نمایشنامه نویس بود که در رشته حقوق تحصیل کرده بود. مترلینگ در سال 1909 پرنده آبی را با تاثیر پذیری از نمایشنامه های پل هایزه نوشت.

فیلم مریم و میتیل رو یادتون میاد؟ نگاهی داشت به پرنده آبی. 

                                  

چکیده کتاب: دو کودک فقیر در شب کریسمس به تماشای جشن و پایکوبی خانه ی همسایه ی ثروتمند خویش نشسته اند که یک پری در برابر ان ها ظاهر شده و از ان دو می خواهد برای نجات جان دختر بیمارش پرنده ی ابی را برایش پیدا کرده و به ان جا بیاورند. در این راه عده ی بسیاری با دو کودک همراه می شوند از سگ و گربه گرفته تا نان اتش قند و اب. بچه ها ابتدا وارد دنیای مردگان شده پدربزرگ مادربزرگ خواهر و برادرهای درگذشته ی خویش را دیده و با ان ها غذا می خورند. ان ها در سفر خویش با مشکلات زیادی روبه رو می شوند با تاریکی می جنگند. وارد جنگل شده و اسیر دست درخت ها و حیوان ها می شوند و به سختی نجات می یابند به اینده سفر می کنند و کودکان منتظر به دنیا امدن را از نزدیک می بینند. و بالاخره بدون این که پرنده ی ابی واقعی را بیابند به خانه ی خویش بازمی گردند. صبح فردا که از خواب برمی خیزند. زن همسایه به دیدن ان ها امده و از نوه اش که هنوز بیمار است و درخواست کرده تا بچه ها پرنده ی خویش را به او بدهند صحبت می کند. بچه ها با درخواست نوه ی زن همسایه موافقت می کنند. مدتی بعد زن با نوه اش که به طور کامل خوب شده و سلامت خویش را بازیافته وارد منزل ان ها می شود. بچه ها از شفا یافتن کودک بسیار خوشحال شده و به صحبت با او مشغول می شوند. اما ناگهان پرنده از یک لحظه غفلت دخترک استفاده کرده و به بیرون فرار می کند. پرنده ی ابی نمایش نامه ای فلسفی است که به شیوه ی سمبلیسم عرضه شده و در پنج پرده و ده تابلو به رشته ی تحریر درامده است.


http://www.110book.ir/?Book%201332006%201%20%D9%BE%D8%B1%D9%86%D8%AF%D9%87%20%D8%A7%D8%A8%DB%8C

     -       می تیل؟

      -         تیل تیل؟

-         آیا خواب هستی؟

-         تو چطور؟...

-         نه، چگونه من می توانم خواب باشم در حالیکه با تو صحبت می کنم.

-         راستی امروز آیا روز میلاد مسیح است؟

-         نه هنوز، فردا عید میلاد مسیح است. آیا بابا نوئل برای ما امسال چیزی نمی آورد؟...

-         چرا که نیاورد؟

-         من شنیدم مادرم می گفت که او نمی تواند برود بشهر و به بابا نوئل در این باره چیزی بگوید. ولی سال آینده او خواهد آمد.

-         آیا سال آینده خیلی دور است؟

-         آری مدت درازی است... ولی بابانوئل امشب نزد بچه های اعیان می رود.

-         آیا واقعا همینطور است؟

-         آها مادر فراموش کرده چراغ را خاموش کند ... یک فکری بسرم آمد.

-         چه فکری؟

-         بگذار برخیزیم.

-         ولی ما نمی بایستی از زختخواب بلند شویم.

-         برای چه؟ کسی اینجاها نیست... آیا پشت دری ها را می بینی؟

-         چقدر روشن هستند!

-         این از نور چراغ های مهمانی است.

-         چه مهمانی؟

-         مهمانی اعیان زادگاه منزل روبرو.. آنهم درخت میلاد است. بگذار پنجره ها را باز کنیم.

-         آیا می توانیم؟

-         البته، هیچکس این اطراف نیست که ما را از اینکار باز دارد آیا صدای موسیقی را می شنوی؟ ... پاشو یاالله.

هر دو بچه از رختخواب بیرون پریده و بطرف پنجره ها می دوند و روی چهاپایه ای رفته آنها  را باز کرده نور زیادی اطاق را پر می کند.

-         بچه ها با حرص و ولع به بیزرون نگاه می کنند.

-         همه چیز را می توانیم ببینیم!

-         ( که بسختی می تواند اطاق مقابل را از روی چهار پایه ای که ایستاده است ببیند می گوید) من نمی توانم...

-         برف می بارد. دو درشکه که هر کدام شش اسب دارد در چلوی منزل توقف کرده اند.

-         دوازده پسر بچه از آنها خارج شدند!

-         چقدر نفهمی. آنها دختران کوچولیی هستند.

-         همه شلوارهای کوتاهی را که تا سر زانوهایشان می رسد پوشیده اند.

-         چه میدانی؟ اینطور هل نده

-         من اصلا بتو دست نزدم.

-         ( در حالیکه تمام چهارپایه را اشغال کرده) تو همه چهارپایه را گرفتی.

-         عجب! من اصلا جای پا ندارم.

-         ساکت شو! من درخت را می بینم.

-         چه درختی؟..

-         درخت عید میلاد مسیح! بنطرم تو بدیوار نگاه می کنی.

-          من بدیوار نکاه می کنم برای اینکه روی چهارپایه جایی ندارم ...

-         (در حالیکه یک جای بسیار کوچک روی چهار پایه باو می دهد ) ... خوب بیا، این هم جا... آیا حالا خوب می بینی؟ ... حالا توبهتر از من می توانی ببینی. آه چقدر چراغ ... چقدر روشنایی!

-         آن آدمهایی که اینقدر سر و صدا راه انداخته اند چه می کنند؟...

-         آنها مطرب و ساز زن ها هستند.

-         آیا آنها اوقانشان تلخ است؟ ...

-         نه، ولی آهنگ مشکلی را اجرا می کنند.

-          اینهم یک درشگه دیگر با اسب های سفید!

-         ساکت باش... و نگاه کن!

-         آن چیزهای طلایی که از شاخه هات آویزان است چیست؟

-         اوه، آنها حتما اسباب بازی است! شمشیر، تفنگ، سرباز، توپ، ...

-         لابد عروسک هم هست. بگو ببینم آیا عروسک هم هست؟

-         عروسک؟ خیلی نفهمی. عروسک بازی که خوشی ندارد.

-         آنهایی که دور میز است چیست؟...

-         شیرینی و میوه و نان مربایی...

-         من موقعیکه کوچک بودم کمی شیرینی و میوه خورده ام...

-         من هم همینطور. نان مربایی بهتر از نان معمولی است حیف که به آدم از آن زیاد نمی دهند...

-         آنها خیلی از این نوع شیرینی دارند تمام میز پر شده... آیا آنها می خواهند همه این شیرینی ها را بخورند؟

-         البته. پس چه می کنند؟

-         پس چرا فوری آنها را نمی خورند؟...

-         برای اینکه آن ها گرسنه نیستند...

-         ( در حالیکه از تعجب مبهوت شده) گرسنه نیستند! چرا گرسنه نستند؟....

-         خوب آنها هر وقت که دلشان خواست می خورند.

-         ( در حالیکه نمی تواند باور کند) هر روز؟

-         اینطور می گویند...

-         آیا همه اش را خودشان می خورند؟ آیا چیزی به دیگران می دهند؟

-         به چه کسی؟

-         بما...

-         آنها ما را نمی شناسند...

-         فرض کن از آن ها سوال کنیم ...

-         ما نباید این کار را بکنیم...

-         چرا نه؟

-         برای این که این کار صورت خوبی ندارد...

-         ( در حالیکه دست هایش را بهم می زند) آه چقدر آن ها زیبا هستند!...

-         (با شعف) و چقدر می خندند! ...

-         و آن کوچک ها هم می رقصند!...

-         بله، بله، بگذار ما هم برقصیم ( آنها هم پاهایشان را روی چهارپایه می زنند)

-         اوه، چه تفریحی!...

-         آنها نان کیک دارند! می توانند به آن دست بزنند...! دارند می خورند، دارند می خورند، دارند می خورند!...

-         بچه های کوچک هم همینطور! آنها هر کدام یک، دو، سه، حتی چهار تکه در دست دارند...

-         ( در حالیکه مست از خوشی است) اوه این مجلس چقدر دوست داشتنی است، چقدر دوست داشتنی!...

-         (در حالیکه نان کیک های خیالی را می شمارد) من دوازده تا کیک درام!...

-         و من چهار برابر تو دارم. ولی من مقداری از آن ها را..( در این هنگام ضزبه ای بدرب نواخته می شود)

-         (ساکت شده و می ترسد) کیست؟ ...

-         (با ترس) پدرم است!...

-         ....

http://alijoker.persianblog.ir/post/43


نظرات 6 + ارسال نظر
فرهاد شنبه 21 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 07:36 ب.ظ http://sayehayesepid.blogfa.com/

کاش می شد همه خاطرات این شکلی بود ولی اگر همه خاطرات خوب بود دیگر لذتی نداشتند؛ خاطرات بد هستند که به اینها خوبی می دهند.

تلخ و شیرین با هم آمیخته اند . حتی خاطرات تلخ رو که میخوای مرور کنی به تلخی ای که خودشون رو نشون دادند نیستند
ممنون فرهاد عزیز

فلوت زن یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:03 ق.ظ http://flutezan.blogfa.com/

سلاااااااااااااااااااااااااااااااام عزیزم.
خاطراتت جالب بود !
و اما این نمایش نامه ! قشنگ بود ! به خوبی می شد حس های کودکانشون رو درک کرد !

به روی ماهت خانومی
ممنونم عزیزم. خاطرات تو هم خیلی دوست دارم

ممنون حنانه جونم

هاله بانو یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:01 ق.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

سسسسسسسسسسسسسسسسسسلام
چطوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلاااااااااااام به روی ماهت به چشمون سیاهت
من خوبم دختری تو چطوریاییی؟

ترنج یکشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 10:43 ق.ظ http://toranj62.persianblog.ir/

سلاممممممممممممممممممم رها بانو
خوبی؟
خاطرات دانشگاه همیشه جالبن حتی اگهاون لحظه این احساسو نداشته باشی اما بعدش میبینی یک دنبا خاطره و تجربه پشتشوون بوده

سلام ترنجی جونم
ممنونم
آره یه جورایی الان تو اون روزا گیر افتادم

دختری از یک شهر دور دوشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ق.ظ http://denizlove.blogsky.com/

سلام...
رها جون شا سراسری خوندی دیگه این دانشگاهی که من دیدم تقریبا نصفه تبریزه
یکم بیشترراهنمایی کن
چون من نمیدونم کجارو میگی
نمایشنامه قشنگیبود عکس هم خیلی قشنگ ترس رویشهتوش احساس کرد...

آره دیگه سراسری دختر باهوش من...تاسیس 1328
بذار خودت حدس بزنی آره دانشگاه تبریز بزرگه. البته ما علوم پزشکی بودیم که دانشگاه تبریز ما رو از محوطه خودش انداخت بیرون ....
دانشگاه تبریز اومدی؟ از در اصلی که وارد میشی مستقیم که بری جلو سمت راست اولین دانشکده کشاورزیه بعد از اون بازم میری جلو میرسی به دانشکده ما. البته جلوش یه محوطه سرسبزه. میگم که الان منتقل شده
بازم بگم؟

وحید زایری سه‌شنبه 24 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:15 ب.ظ http://goldoost1772.persianblog.ir/

نمایشنامه پرنده آبی اثر مترلینگه و من عاشقشم !

من هم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد