دایی!

ـ سلام؟ خوب هستید؟

ـ[مثل همیشه مودب و با دیسیپلین] سلام علیکم. حال شما؟

ـممنونم شما خوب هستید ؟ بهترید؟ زندایی خوبند؟

ـ شمایی؟ خوبی ؟ نشناختمت فکر کردم فرزانه ای.

ـ[با یکم شیطنت] فرزانه؟ نه فرزانه ؟

ـ عروسم...

و من خجالت کشیدم. عروسش... آره من نه دیدم و نه اسمش رو میدونستم.تقریبا یک ساله پسر داییم ازدواج کرده و من حتی تبریک ازدواجشون رو هم نگفته بودم.

ـ نشناختم صداتو پشت تلفن نیست خیلی وقته نشنیده بودم...

ـبله دایی جان حق با شماست قصور از من بوده شما عفو کنید منو.

ـ نه خواهش میکنم ...


دایی مدتیه به کمر درد حاد و شدیدی دچار شده طوری که به سختی میتونه راه بره. پزشک ها عمدتا راه عمل رو به دایی پیشنهاد کردند. دایی جان من هم که حدود ۴ سال پیش قلبشون رو عمل کردند و روحیه خیلی خوبی هم ندارند از این پیشنهاد ناخشنود بودند تا اینکه روش طب فیزیکی رو قرار شد امتحان کنند و هم اکنون برای معالجه اومدند. بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم مثل بچه هایی که کار اشتباهی کرده و احساس شرمساری میکنند، به دامان بزرگترها پناه میبرند و اعتراف میکنند به مریم جون(خواهری) زنگ زدم ...ـ مریم من با دایی صحبت کردم ... ـ خوب؟ ـ خجالت کشیدم مریم. ـ عیب نداره مامان (مریم منو مثل دخترای خودش میدونه) پیش اومده دیگه کاری هم نمیتونی بکنی. شما که همش سر کارید نمیتونید که دنبال کار دایی باشید (دلداریم میداد)

به خاطر یه سری مسائل خونوادگی از بعد از فوت مامان بزرگ که نزدیک دو سال پیش بود من دایی رو دیگه ندیدم. البته قبل از اون هم سالی یک بار عید نوروز میدیدیم همدیگه رو اونم خیلی خشک و رسمی نه مثل سالهای دور گرم و صمیمی.

داییم یک فرهنگی بازنشسته است. عاشق کارشه و بعد از بازنشستگی تو شهرمون یک دبستان ابتدایی غیر انتفاعی تاسیس کرد که با توجه به تجربه دایی از بهترین مدرسه هاست. یادمه اون اوایل خونه شون هم کنار مدرسه بود و ما که میرفتیم خونه شون تو حیاط بزرگ مدرسه چقدر بازی میکردیم و بهمون خوش میگذشت. چقدر ساده و صمیمی بودیم. دلم گرفت خیلی دلم گرفت. چقدر با هم صحبت میکردیم و منو خیلی دوست داشت. دایی چون عادت به سخنرانی داشت همیشه سخنور خوبی بود و من همیشه از مصاحبت باهاشون لذت میبردم. بازم دلم گرفت...


 

نظرات 13 + ارسال نظر
ترنج دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 ق.ظ http://toranj62.persianblog.ir/

سلام رها جونم خوب در اول وقت برو بهشون سر بزن تا از دست این عذاب وجدانه نجات پیدا کنی خانمی

مرسی ترنج جان فقط بحث سر زدن نزدن نیست

زیتون (تغذیه اعصاب وروان شناسی) دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ق.ظ http://zatun1.blogsky.com

سلام
تصورکنم دائیت طبعش سردوترباشد
چون کمردردبیماری طبع بلغمی است
سه چهارتا پیست اخیررابخون بعددرصفحه ثابت غذای طبع ها را

بهترین غذابرای ایشان نان گردوچرخ کرده باپیازرنده شده است تاترکیب کند پیاز که چرخ بشه تلخ است خیلی بهتررنده است
البته باید غذاهای سردوترراهم بخاطرقلبش ترک کندیاکم کندکه بهترترکیب است یعنی اگرخیارمیخوردکنارش مثل پیغمبرخرمابخورد
چای راباید بطورمطلق ترک کند اویشن جایگزین کند گرم وخشک است

سلام به شما
دایی من گرمی زیاد میل میکنند آخه ...
امیدوارم بهتر شه

نینا دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 ب.ظ http://taleghani.persianblog.ir/

خیلی چیزها رنگ عوض کرده
و این رنگی شدن هم بیش از اندازه تقصیر خودمون هست
من که خودم عاشق داییام هستم
و اصلا فکر اینکه نبینمشون آزارم میده

آره عزیزم رنگ خیلی چیزا عوض شده
من هم دایی هامو دوست دارم و دوست ندارم روابط دستخوش یه سری اختلاف های بزرگترها بشه ...

فرهاد دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:14 ب.ظ http://sayehayesepid.blogfa.com/

خوب است که تغییری بوجود بیاورید.
همیشه دایی ها را بیشتر از عمو ها دوست داشتم.

آره همین فکرو دارم
میدونم با دیدنش همه چی رو جفتمون فراموش میکنیم. این یه حس و غریزه دوست داشتن فامیلیه

من حس عمو داشتن رو هیچگاه درک نکردم چون هیچوقت نداشتم

فلوت زن دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 06:59 ب.ظ http://flutezan.blogfa.com/

می فهممت رها جون.
چون توو خونواده ما هم همین مسئله وجود داره ، منتها در رابطه با خاله بزرگم !
سالهاست که با خاله بزرگم رفت و آمد نداریم !
دیگه روومون به رووی هم بسته شده و خیلی بام سخته که بهش زنگ بزنم انگار یه غریبست !
در حالی که کودکیهام بیشتر خونه همون خاله گذشته !

آره حنانه جون تو بیشتر خونواده ها یه همچین مسائلی هست آدم ها اینقدر از هم دور میشن در حد یه غریبه ...
دلم میگیره

هاله بانو دوشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:43 ب.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

تو چی می خواستی بهم بگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مهمونت نیکا بود نهقربونش برم من

میگم بهت
نه نیکا نه ...باید حدس بزنی خونه مون رو نگفتم که

هاله بانو سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:07 ق.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

نمی دونم رها بگو زودباششششششششششششششششششش
دارم کهیر می زنم از فضولی

بگم ؟

هاله بانو سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 10:58 ق.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

رها کجایی بدو دیگه بگوووووووووووووووووووووووو

اومدم بچه ام

آفتاب پرست سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ق.ظ http://www.aftabparast.blogsky.com

سلام امیدوارم حال دایی بهتر شه
من هم الانه کلی خجالت زده هستم از عروسی دختر خالم یک سال می گذره اما نه تو مراسمات عروسیش بودم و نه تا حالا حتی یکبار شوهرش رو دیدم کلی خجولم !!!!

راستی به روزم و خوشحال میشم بخونیدم

ممنونم
بله حق با شماست
باشه میام

رها پویا سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ب.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/


چه خبره هاله صبر اله
انگار تقدیر من آدم های عجولند ...

هاله بانو سه‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:33 ب.ظ http://halehsadeghi.persianblog.ir/

بگو دیگه حس فکر کردن ندارم
من که حدسم رو زدم و گفتن نیکا گفتی نه
پس زودتر بگو لطفا

گفتم جر زن خانوم راحت شدی
وای خدا ...

بهنام چهارشنبه 27 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 ق.ظ http://www.delnevesht2010.blogfa.com

میفهمم چی میگی. انگار روابط تو همه ی خونواده ها هینجوری شده!!! ایشالله زودتر خوب شه دایی تون...

ممنون بهنام

دختری از یک شهر دور پنج‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:50 ق.ظ http://denizlove.blogsky.com/

من عاشقدایی بزرگم هستم نمیدونم اصلا نمیتونم فکر اینو کنم که با دایی سعیدم حرف نزنم امیدوارم دایی شما هم زود خوب بشه...

ای دنیز عزیزم من هم فکر نمیکردم خیلی کارها رو انجام بدم
ایشالله همیشه با دایی سعید خوب باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد